سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

هدیه آسمونی

یه اسم جدید

دیشب مامان جونت اسم سبحانو پیشنهاد داد! من و بابا هم پسندیدم. آخه هم معنی اش قشنگه هم بیان خوبی داره اما هنوزم نمی تونیم قطعی اسم انتخاب کنیم! امشب بابات دستشو گذاشته بود روی شکم من و هی اسمای مختلفو می گفت ببینه کدومو دوست داری. شما هم نامردی نمی کردی! تقریبا برای هر اسمی یک بار تکون می خوردی. آخراش دیگه باباتم سر به سرت می ذاشت و اسم دختر می گفت! خیلی بازی بامزه ای بود! البته شما هم کم نیاوردی و دیگه تکون نخوردی! راستی امشب اتاقت هم رنگ شد. هر کدوم از دیوارا یه رنگ: سبز، آبی، نارنجی و زرد. خیلی قشنگ شده بود. با بابا که رفته بودیم به خونه سر بزنیم هر بار که می رفت توی اتاقت با لبخند بیرون می اومد. منو چند بار صدا کرد و خیالپردازی های خو...
3 شهريور 1390

اسمتو چی بذاریم؟

مامانی به خدا موندم دیگه! نمی دونیم چه اسمی روت بذاریم. یه اسم قشنگ با معنی خیلی خوب! بابات امروز می گفت استخاره کنیم. اما بهش گفتم که برای این چیزا استخاره نمی کنن. اونم از خدا خواست تا زمان تولدت خدا یه جوری بهش بفهمونه که چی بذاریم. اسمایی که برات انتخاب کردیمو اینجا می ذارم. هر کی اومد دیدن وبلاگ نظر بده. امیدرضا حمیدرضا محمد راستین یحیی یوسف    
28 مرداد 1390

دیگه رفتنی شدیم

مامان جون بالاخره تکلیف خونه هم معلوم شد و انشالله هفته آینده، جمعه توی خونه ای هستیم که پسر گلم قراره توش بدنیا بیاد! مامان فدات شه، همه این برکتی که تو زندگیمون اومده و به قول بابا عشق قشنگی که این روزا توی خونه مون جریان داره از قدمای کوچولو نازنین مامانه! دیگه می تونم آروم آروم اتاقتو برات آماده کنم و بچینم تا قدم رنجه کنین تشریف بیارین. ولی مامان نامردی نکن دیگه! امروز از صبح حال مامان بد شده بود و علاوه بر افت فشار دل درد هم داشتم. بابا هم که نیست. تنهایی کلی باهات حرف زدم و خواهش کردم که یک کم بیشتر رعایت مامانو بکنی. شما هم ... یه جورایی حالمو بهتر کردی. بابا هر شب کلی قربون صدقه ات می ره و هی ازت می خواد که زودتر بیای تا ببی...
27 مرداد 1390

آزمایش قند و ...

امروز بالاخره رفتم آزمایش نمی دونی وقتی می رم آزمایش و می بینم چقدر برام مهمه که سالم باشی، چه حسی بهت پیدا می کنم. شما هم که فقط وول می زدی. امروز شماره تلفنای بانک خون بند ناف رو هم save کردم تا تماس بگیرم و اینم برات ok  کنم. انشالله که هیچوقت لازمت نشه اما باز کار از محکم کاری عیب نمی کنه!  
20 مرداد 1390

بدون عنوان

عزیز مامان و بابا سلاااااااااااااااااااااام امشب خیلی شب خوبی بود. بالاخره بعد گذشت ٨ روز از ماه رمضون من و بابا با هم سر سفره افطار بودیم. آخه کار بابا طوریه که حتی موقع افطارم نمی تونه بیاد خونه و من و شما همیشه تنها بودیم و منتظر بابا! البته امسال که من به خاطر وجود نازنین شما نمی تونم روزه بگیرم اما خب خیلی حال و هوای این روزا رو دوست دارم. هر روز با هم یک جزء قرآن گوش می کنیم و دعای سحر و افطار رو می شنویم. مامانی خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت. خیلی من و بابا دلتنگ نگاهتیم. هر روز توی یه حالت تصورت می کنم. گاهی خوابیدنت گاهی بازی کردنت. امروز بیشتر از همه حس می کردم دارم ماساژت می دم. آخه برای آرامش و رشدت خیلی خوبه و من سعی دارم ...
18 مرداد 1390

وسایل بهداشتی عروسکم

مامان جونم وسایل بهداشتی ات و وسایل حمومت هم بالاخره خریداری شد و من فکر می کنم دیگه کم و کسری خاصی نباشه. یک کم خرده ریزه که اونم جور می شه. فرشته کوچولوی مامان دعا کن قضیه خونه به سلامتی تموم بشه و من بتونم اتاق خوشگلتو بچینم! فعلا که همه وسایلت خونه مامانیه و من همه اش دلم می خواد برم ببینمشون اما .... نمی دونی چقدر منتظرتم. این روزای ماه رمضان هر روز با هم یک جز قرآن گوش می کنیم و برات دعای هر روزو می ذارم و شما هم آروم و ساکت می شی. نمی دونم می خوابی یا داری گوش می کنی و ساکتی. امروز به بابا امیر گفتم که از بچگی می ذارمت کلاس قرآن تا انشالله قبل مدرسه تمام قرآنو با معنی حفظ بشی. آخه به نظرم اگه حرفای خدا توی گوشت باشه برای بزرگس...
13 مرداد 1390

تکونای جدید

مامانی سلام عزیز دلم این روزا یک کم حال مامان تغییر کرده. تکونای شما هم عوض شده و به قول بابا ریزوول می زنی. نمی دونم چرا این روزای اول ماه هفتم هی افت فشار پیدا می کنم. قربونت بره مامان مگه داری چیکار می کنی که اینهمه از مامان انرژی می گیری؟! امشب تماس گرفتم تلفن خاله ستاره تا برات تلفنی لالایی بخونه. خیلی قشنگ بود. دارم توی اینترنت برات دنبال لالاییای قشنگ می گردم. فدات شم دلم می خواد همیشه با آرامش باشی و آروم و ناز بخوابی. ساعت از یازده و نیم هم گذشته و ما دو تا تنها منتظر باباییم. این شبا خیلی دیر میاد. طفلی برای من و تو خیلی داره زحمت می کشه. دوست دارم وقتی اومدی قدرشو بدونی. خیلی دوستت داره و برای دیدنت خیلی بیتابی می کنه. همه...
9 مرداد 1390

پسری عسلم (5 ماه و 15 روز و 4 ساعت)

همین الان از سونوگرافی اومدم! دلم آب شد بس که منتظر موندم! پسری تو عسلم! پسر کاکل زری من! حدود یک کیلو هم وزنت بود مامانی! خیلی خوشحالم. نمی دونی چقدر! به خدا برام فرقی نداشت دختر باشی یا پسر فقط دوست داشتم بدونم چی صدات کنم! خیلی دوست دارم زودتر ببینمت نمی دونم چرا وقتی دکتر گفت پسری اشک تو چشمام حلقه زد! عاشقتم مامان جون. نمی دونم چطوری به بابات بگم که حسابی غافلگیرش کنم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال می شه!  
21 تير 1390

خیلی دلتنگتم

سلام مامانی کاشکی زودتر بیای کاشکی زودتر بتونم بشونمت روبروم و باهات حرف بزنم کاشکی زودتر حرفامو بشنوی خیلی احساس تنهایی می کنم توی این دنیای نامرد خیلی دلم می خواد زودتر بیای تا بهت ثابت کنم که همه چیزم تویی و باور کنی و با همه وجودت حس کنی که همه امیدمی نمی خوام توی این روزای قشنگی که مهمون وجود منی از غم و غصه بگم اما خیلی دلم گرفته خیلی زیاد!
21 تير 1390