سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

هدیه آسمونی

آبوش، بولی!

چند روز بود هی پسرم می گفت " آبوش " منم خیال می کردم می گه آبگوشت و براش درست کردم. اما به گفتن این کلمه ادامه داد تا اینکه دیشب که پیش مامان نرگس بودیم، فهمیدم گلم به بابا داریوشش می گه " آبوش" مامان نرگسم تعریف کرد که سبحان یه برنامه دیده که توش یه شخصیت بوده به نام قلی که بعد برنامه سبحان تکرار می کرده: "بولی"  
23 مرداد 1392

سوختگی شماره 2!

امروز یه عالمه کار داشتم و کلی خوشحال بودم که پسرم صبح زود بیدار شده و من می تونم کاملا با آرامش به همه کارام برسم. غافل از اینکه این شیطنت آقا خبر نمی کنه! خواستم نیمرو درست کنم که دیدم همش چسبیده به پای من و نمی ذاره هیچ کاری بکنم! منم تمام لوازم کنار گازو برداشتم و گذاشتمش روی کابینت و کاملا با حواس جمع و احتیاط کامل تخم مرغو درست کردم و مرحله به مرحله هم توضیح دادم. کارم که تموم شد رو زمین گذاشتمش و چون می دونستم دستش می رسه و ممکنه ماهیتابه رو از رو گاز بکشه سمت خودش اونم رو شعله های عقب گذاشتم و با خیال راحت رفتم که بقیه وسایلو آماده کنم تا بریم صبحانه بخوریم که یهو دیدم شروع کرد به بیتابی! وقتی دیدمش بغضش ترکید و با گریه انگشت ک...
23 مرداد 1392

بالا رفتن از تخت!

امروز در کمال ناباوری پسرم از تختش که از حالت گهواره ای تازه به حالت ثابت برش گردونده بودیم، بالا کشید و خودشو قل داد تو تختش. آنقدر بامزه بود که وقتی بابا امیر هم اومد با اینکه منم فیلمبرداری کرده بودم، راضی نشد و خودشم یه بار دیگه با گوشی خودش از شیرین کاریش فیلم گرفت. حتی قدش به اندازه ای نمی رسه که پاشو بذاره لبه تخت و با پا بره تو تخت! از کمر خودشو خم می کنه و با سر می ره تو تختش. آنقدر هم محتاط هست که عکسشو انجام نده و از تختش اینطوری پایین نیاد. پاشو میاره تا لبه تخت اما منو صدا می کنه تا دستشو بگیرم.  
21 مرداد 1392

فلفل!

دیشب رفته بودیم خونه مامان جون و الان بابا جون تماس گرفت تا برام تعریف کنه که دیشب چی شده بوده! دیشب بابا جون یه فلفل می ده بهت و می گه اگه تند بود نخور. شما هم با دندون یه فشار رو فلفل میاری  و تا متوجه می شی تنده پسش می دی و نمی خوری. باباجون کلی کیف کرده بود این کار شما رو دیده بود و الان با کلی ذوق و شوق برای من تعریف کرد و کلی توصیه کرد که برات خوب برنامه ریزی کنم تا از اینهمه هوش و استعدادت در جهت درست استفاده کنی! همه تلاشمو می کنم تا یه دونه فرشته پاک آسمونی من همیشه آسمونی بمونه و فرد موفق و شادی باشه. بهت قول می دم که همه همه همه تلاشمو می کنم. قول قول قول! یا علی!
19 مرداد 1392

اتاق اختصاصی آقا!

یکماهی می شه که تمام اسباب بازیای نفس مامان به اتاق خودش منتقل شده تا کم کم مفهوم مالکیت و استقلال برای پسرم معنی پیدا کنه. اما امروز دیدم جیگر مامان رفته زیر میز نهارخوری و همونجا دراز کشیده و داره برای خودش شعر می خونه و با ماشینش بازی میکنه. منم که دیدم به اونجا علاقمند شده صندلیا رو عقب کشیدم تا فضای زیر میز شبیه یه اتاق کوچولو بشه و پسرم بتونه با اون جثه ریزه میزه اش بازی کنه. سبحان مامانم خیلی خوشش اومد. اما برای خودمم یه کار جدید درست شد. باید باهاش برم زیر میز و با هم توپ بازی کنیم. اون یه سر می شینه و من یه سر دیگه و مرتب هم توپش از زیر صندلیا می ره بیرون و باید بره بیاردش!
19 مرداد 1392

"ایمون"

مدتها بود که می شنیدیم سبحان علاوه بر "ایمان" یه وقتایی "ایمون" می گه. ما خیال می کردیم که همون ایمانه که عامیانه اداش می کنه. مث باران که می گیم بارون. اما یه روز که کارتای لغاتشو با هم مرور می کردیم وقتی رسیدیم به میمون گفت " ایمون " و ما تازه متوجه شدیم که منظورش "میمون" بوده!
19 مرداد 1392

آبیاری باغچه!

امروز با هم رفتیم تا گلای باغچه رو آب بدیم. سبحان مامان شلنگو گرفت تا خودش آب بده و به تک تک گلا آب داد تا رسید به آخرین گل که شاخه اش از باغچه بیرون زده بود و روی زمین افتاده بود! عزیز دل مامان به اونم آب داد! به این می گن سخاوت و بخشندگی! الهی مامان فدای مهربونیات بشه
19 مرداد 1392