سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

هدیه آسمونی

تاخیر

مامانی، یه روزایی پیش خودم فکر می کردم وقتی بدنیا بیای هر روز می نویسم چیکار می کنی و چه اتفاقایی می افته اما باور کن این روزا خیلی سر مامان شلوغه. راستش هنوز خونه مامانی هستیم و الان دو روزه که مامانی هم مریض شده و من مجبورم هم به تو برسم هم به مامانی! جیگر مامان! یکی دو روزه شما هم خیلی اذیت می کنی! البته اذیت می شی که اذیت می کنی! به قول مامانی بچه چله ای هستی دیگه! اما هر بار بیتابی می کنی دلم کباب می شه. اصلا نمی تونم ببینم داری اذیت می شی اما کاری هم ازم ساخته نیست. پیش چند تا دکتر خیلی خوب هم بردمت و دارم طبق دستوراشون عمل می کنم. تمام محصولات گاوی و گوساله رو از رژیم غذاییم حذف کردم علاوه بر اون کلی پرهیز دیگه هم دارم اما شم...
23 آبان 1390

کار بزرگ من و شما!

این روزا خیلی خیلی دیر می گذره. دیگه نم نم طاقتم داره تموم می شه! دلم می خواد زودتر بیای! راست می گن از وقتی اتاق نی نی رو بچینی دیگه روزا خیلی زود می گذره! الهی فدات شم، امروز رفته بودیم کلاس. چقدر این خانم روستا به آدم روحیه و آرامش می ده! امروز از کار بزرگی که قراره من و شما با هم انجام بدیم می گفت. از لحظات تولد شما! چقدر برای اون لحظه بیقرار و بیتابم. به درداش فکر نمی کنم. به اتفاق بزرگی که قراره بیفته فکر می کنم! الهی که سلامت بدنیا بیای و دنیای مامان و بابا رو زیر و رو کنی! چند تا عکس از اتاقت گرفتم اما با کیفیت نیستن. انشالله سر حوصله حتما همه روز میذارم.
27 شهريور 1390

یه اسم جدید

دیشب مامان جونت اسم سبحانو پیشنهاد داد! من و بابا هم پسندیدم. آخه هم معنی اش قشنگه هم بیان خوبی داره اما هنوزم نمی تونیم قطعی اسم انتخاب کنیم! امشب بابات دستشو گذاشته بود روی شکم من و هی اسمای مختلفو می گفت ببینه کدومو دوست داری. شما هم نامردی نمی کردی! تقریبا برای هر اسمی یک بار تکون می خوردی. آخراش دیگه باباتم سر به سرت می ذاشت و اسم دختر می گفت! خیلی بازی بامزه ای بود! البته شما هم کم نیاوردی و دیگه تکون نخوردی! راستی امشب اتاقت هم رنگ شد. هر کدوم از دیوارا یه رنگ: سبز، آبی، نارنجی و زرد. خیلی قشنگ شده بود. با بابا که رفته بودیم به خونه سر بزنیم هر بار که می رفت توی اتاقت با لبخند بیرون می اومد. منو چند بار صدا کرد و خیالپردازی های خو...
3 شهريور 1390

دیگه رفتنی شدیم

مامان جون بالاخره تکلیف خونه هم معلوم شد و انشالله هفته آینده، جمعه توی خونه ای هستیم که پسر گلم قراره توش بدنیا بیاد! مامان فدات شه، همه این برکتی که تو زندگیمون اومده و به قول بابا عشق قشنگی که این روزا توی خونه مون جریان داره از قدمای کوچولو نازنین مامانه! دیگه می تونم آروم آروم اتاقتو برات آماده کنم و بچینم تا قدم رنجه کنین تشریف بیارین. ولی مامان نامردی نکن دیگه! امروز از صبح حال مامان بد شده بود و علاوه بر افت فشار دل درد هم داشتم. بابا هم که نیست. تنهایی کلی باهات حرف زدم و خواهش کردم که یک کم بیشتر رعایت مامانو بکنی. شما هم ... یه جورایی حالمو بهتر کردی. بابا هر شب کلی قربون صدقه ات می ره و هی ازت می خواد که زودتر بیای تا ببی...
27 مرداد 1390

بدون عنوان

عزیز مامان و بابا سلاااااااااااااااااااااام امشب خیلی شب خوبی بود. بالاخره بعد گذشت ٨ روز از ماه رمضون من و بابا با هم سر سفره افطار بودیم. آخه کار بابا طوریه که حتی موقع افطارم نمی تونه بیاد خونه و من و شما همیشه تنها بودیم و منتظر بابا! البته امسال که من به خاطر وجود نازنین شما نمی تونم روزه بگیرم اما خب خیلی حال و هوای این روزا رو دوست دارم. هر روز با هم یک جزء قرآن گوش می کنیم و دعای سحر و افطار رو می شنویم. مامانی خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت. خیلی من و بابا دلتنگ نگاهتیم. هر روز توی یه حالت تصورت می کنم. گاهی خوابیدنت گاهی بازی کردنت. امروز بیشتر از همه حس می کردم دارم ماساژت می دم. آخه برای آرامش و رشدت خیلی خوبه و من سعی دارم ...
18 مرداد 1390
1