سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

هدیه آسمونی

سبحان و جوجه هاش

امروز آقا سبحان برای اولین بار، جوجه دار شد. براش از مجتمع بوستان پونک دوتا جوجه محلی خریدم که دیرتر بمیرن. البته از الان به سبحان این ذهنیت رو دادم که پرواز می کنن می رن تو آسمون امیدوارم هیچوقت نمیرن از وقتی خریدیمشون تا ماشین خودش پاکتشونو گرفت دستش، بعد هم با هم رفتیم از سوپرمارکت دوتا کارتن گرفتیم تا لونه شون باشه وقتی اومدیم خونه براشون یه ظرف آب و بیسکویت گذاشتم، که سبحان همون اول ظرف آبو خالی کرد تو کارتنا این طفلکیا رو همچین فشار می داد که جیغشون می رفت هوا! یه بارم یکیشونو شوت کرد، درست عین توپ! وقتی هم تو دست می گیردشون پرتشون می کنه رو زمین، البته تقریبا یاد گرفت که آروم بذاردشون زمبن مدام هم می گه بریم به جوجه ها...
8 خرداد 1393

شروع گرفتن پوشک از سبحان

امروز اولین روز شروع این پروسه خطیر در زندگی پسرمه.  از صبح تا الان که فقط یکبار توی دستشویی جیش کرده و سه بار لباسشو کثیف کرده. هنوز فرشهای خونه رو که شسته بودیم پهن نکردم. تصمیم گرفتم تا پایان این پروسه پهنشون نکنم... امیدوارم خیلی زود به نتیجه برسیم... آمین
4 ارديبهشت 1393

اولین تجربه سینما

روز مادر برای اولین بار عزیز دل مامان سینما رفتن رو تجربه کرد. ۳۰ فروردین ساعت ۸/۳۰ قرارشد برای دیدن فیلم چ (چمران) بریم پردیس ملت، اما چون دیر رسیدیم قرار شد برای سانس ۱۱ برگردیم. رفتیم سعادت آباد و غذا گرفتیم و آقا سبحان کباب انتخاب کرد. تابقیه غذاها آماده بشه حضرت آقا تو ماشین شامشو خورد. مامان جون لقمه لقمه کبابشو بهش داد. وارد سالن که شدیم طبق معمول بازرسی شروع شد و بارها و بارها از پله ها بالا و پایین رفت تا بالاخره تبلیغات اول فیلم شروع شد‌‌‌‍. ساکت و آروم نشست وبا دقت نگاه کرد. فیلم خیلی طولانی بود و بعد حدود یکساعترفت بغل مامان جون و چون صحنه های جنگ بود باباجون و مامان جون حواسشو پرت می کردن و می خندوندنش...
2 ارديبهشت 1393

اولین نمایش!

امروز یهویی تصمیم گرفتم پسرمو ببرم نمایش موزیکال "ماهی کوچولو" فرهنگسرای ابن سینا شهرک غرب. اولش شک داشتم. نمی دونستم واقعا خوشش میاد یا نه. اما وقتی جمع بچه ها رو دید، هیجانو می شد تو نگاهش دید. وقتی هم که چراغا خاموش شد صورتمو به صورتش نزدیک کردم و آروم تو گوشش صحبت کردم که نترسه. و خدا رو شکر هم نترسید. و با دقت تا آخر نمایشو دید و فکر می کنم هم خوشش اومد. بین نمایش خانمی که نقش ماهی کوچولو رو بازی می کرد از بچه ها سوال می پرسید و گل پسر منم با بقیه جواب می داد. یه جا که قرار بود بچه ها جواب نه بدن، سبحان مامانم پشت سر هم می گفت نه و تازه وقتی همه صداشون قطع شد، گل مامان همچنان داشت صحبت می کرد.   ...
29 مرداد 1392

بالا رفتن از تخت!

امروز در کمال ناباوری پسرم از تختش که از حالت گهواره ای تازه به حالت ثابت برش گردونده بودیم، بالا کشید و خودشو قل داد تو تختش. آنقدر بامزه بود که وقتی بابا امیر هم اومد با اینکه منم فیلمبرداری کرده بودم، راضی نشد و خودشم یه بار دیگه با گوشی خودش از شیرین کاریش فیلم گرفت. حتی قدش به اندازه ای نمی رسه که پاشو بذاره لبه تخت و با پا بره تو تخت! از کمر خودشو خم می کنه و با سر می ره تو تختش. آنقدر هم محتاط هست که عکسشو انجام نده و از تختش اینطوری پایین نیاد. پاشو میاره تا لبه تخت اما منو صدا می کنه تا دستشو بگیرم.  
21 مرداد 1392

اولین بیسکویت درست کردن سبحان و مامان

خیلی وقت بود می خواستم توی خونه بیسکویت درست کنم اما نمی شد تا اینکه بالاخره دیروز دیدم هم چیز داریم و دست بکار شدم. سبحان مامان هم بعد از ظهرا بهانه بیرون می گیره و چون هنوز هوا خیلی گرم بود بهترین فرصت بود تا به بهانه بیسکویت توی خونه سرگرمش کنم. چون می دونستم پسر کنجکاو من طاقت نمیاره و می خواد به همه چیز دست بزنه اول از همه دستای کوچولوی نفسمو شستم و دونه دونه مواد رو توی غذاساز ریختم. شما هم ایستاده بودی و با دقت نگاه می کردی و هر از گاهی چند قدم عقب می رفتی تا دید بهتری داشته باشی. گاهی هم می اومدی جلو وبهانه چیزی رو می گرفتی. خلاصه خمیر آماده شد و نشستم رو زمین تا شما هم ببینی. شما هم خمیرو از دست من گرفتی و می خواستی ورزش بدی ک...
24 تير 1392

اولین آبنبات خوردن گل پسرم!

امروز بعدازظهر شنیدم صدای خش خش میاد. وقتی بهت رسیدم دیدم داری پوست یه آبنبات چوبی که طبق معمول نمی دونم از کجا پیدا کرده بودی رو داری می جوی. برات بازش کردم و دادم دستت! الهی دورت بگردم که اینقد بامزه می خوردی که همینطور محوت شده بودم! همه چیز اول باید حسابی بررسی بشه!   بالاخره ... و عاقبت این آبنبات چوبی هم سقوط از بالای صندلی غذا و بدرود گفتن دار فانی بود!   ...
7 آذر 1391