سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

هدیه آسمونی

امروز سبحان

امروز بعد از ظهر برای خرید رفتیم بیرون... معمولا از سبحان می پرسم که چی بخریم، جواب امروزش یه چیز بامزه هم داشت که تا حالا نشنیده بودم... « هستی» بحلیم... منظورش هستی بخریم بود. هستی خانم دخترآقا وحید دوست بابا امیره و دو سال از آقا سبحان گل مامان بزرگتره و حس بزرگتری وحمایت و یه جورایی هم مامانی داره به سبحان بعد خرید قرار شد که بعد شام بریم خونه عمو « بوید: وحید» بابای هستی برای شام رفتیم سیراب شیردون خوردیم و آقا سبحانم بجای سیرابی، زبون و پاچه و تیلیت خورد. ماشالله خیلی هم دوست داره عکسشو حتما بعدا می ذارم، چون بایدحجمشون کم بشه و الان هنوز نتونستم.     بعد شام هم رفتیم خونه عمو وحید و یکی ...
5 ارديبهشت 1393

بعد مدتها

بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"
2 ارديبهشت 1393

بعد مدتها

بالاخره تونستم روی این تبلت با اوپرا راهی برای نوشتن خاطرات گلم پیدا کنم این روزابرای من قشنگ ترین روزای زندگیمن گلم حرف می زنه و برام شعر می خونه از امروز انشالله مدام خاطراتش ثبت می شه از ۱۶ام فروردین کلاس زبان داشتم و سبحان هر روز صبح تا عصر مهمون مامام جونش بوده. یه روز صبح که داشتم حاضرش می کردم گفت: مامان جون خیلی خیلی مهربونه، به زبون خودش: " مامان جون حلی حلی مهربونه"
2 ارديبهشت 1393

نله بوس کنم...

عشق مامان بچه که بود پاشو می بوسیدم. اما خیلی وقت بود که دیگه این کارو نمی کردم. از وقتی راه افتاده کمتر این کارو می کردم. امشب که می خواستم بخوابونمش و روی پام گذاشته بودمش پاشو بالا آورد و گفت:"نله بوس کنم" ینی بوسش کن...  
11 آذر 1392

پنکه

دیشب، زندگی من، از خواب بیدار شد و بهونه پنکه گرفت. منم فکر کردم منظورش پبکه پایه بلنده خونه مامان ایناست. و بهش قول دادم این بار رفتیم خونه مامان جونش ببرم تا باهاش بازی کنه. غافل از اینکه اصلا منظورش چیز دیگه بود. صبح که بیدار شد دست منو گرفت و گردوند تو خونه و به محض دیدن ماشین تویوتا فلزی مشکیه با ذوق و شوق گفت پنکه. نمی دونم واقعا چرا داره به این ماشین می گه پنکه اما خیلی بامزه است...
19 آبان 1392

سیاست کودکانه!

دیشب با آقا سبحان بیرون بودیم و وقتی برگشتیم بابا امیر در حال کار با لپ تاپ بود. ما که رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی و اصطلاحا دیده بوسی، بابا رفت دستشویی و آقا سبحان هم از فرصت استفاده کرد و رفت سراغ لپ تاپ. بابا که از دستشویی برگشت اومد و آقا سبحانو بغل کرد تا با هم با لپ تاپ کار کنن... و اینجا بود که سیاستهای خاص شازده یهو به جریان افتاد. آقا به بابا پیشنهاد می داد که:"بابا برو دستشویی..." اول ما فکر کردیم که خودش نیاز به دستشویی داره و داره از بابا می خواد که ببردش دستشویی. اما دیدیم نه. وقتی دید متوجه منظورش نمی شیم دست بابا رو گرفت و برد جلوی دستشویی و اشاره کرد که برو دستشویی و خودش می دوید سمت لپ تاپ. بعد چند باری که تلاش کرد تا...
14 آبان 1392

تولد ایشکات

    روایت داریم که هر بچه ای تو تولد به کیک دست نزنه حرام است!!!حراممم وقتی دیگه ظرفیت آدم پر بشه وسط مهمونی و تولد نمی شناسه قربونش برم من دیگه مشکاتی خسته شده بود خب! عکس گرفتن از این دو تا ورووجک ماجرایی بود... بس که هر بار یکیشون پشتش بود آرتین و سبحان بچم هر بار به یه چیز گیر می ده: این بار نوبت ظرف میوه بود از همه میوه ها می خورد و یه دونه هم به مامانش می داد همه جا باید نشون بده باباش کیه! عاشق تکنولوژی اینم از آخر ماجرا وقتی آدم جایی احساس راحتی کنه همین می شه! ...
21 مهر 1392

کارگاه مادر و کودک تماشا1

جلسه اول کارگاه و فرفره بازی با پنکه: پسرم از دو تا کلمه پرده برداری کرد: کلاس و کوروش که ترکیب هر دوشون شده: کلاس: کولس koolas کورش: کولس koolos   شعرهایی که با هم می خوندیم: (برای معرفی بچه ها) یکی اینور یکی اونور... یکی اینور یکی اونور علی بابا باغی داره ...ایه ایه او توی باغش دوستی داره ... ایه ایه او اسم دوستش هست... سبحان که خب البته پسرم اونجا اسمشو نگفت. کلا هم اسمشو می گه سمان (sman)   ...
16 مهر 1392

کو؟

جذابترین بازی برای پسرم این روزا قایموشک بازیه که هر جایی خودشو قایم می کنه. توی کمد، زیر میز، پشت لباسهای چوبلباسی، زیر تخت و حتی پشت انگشتای کوچولوش! وقتی قایم می شه اگه کسی بهش توجه نکنه دونه دونه اسم کسانی رو که حضور دارن صدا می کنه و داد می زنه مثلا: "کو؟ بابا... کو؟" یا "کو؟... مامان...بابا...کو؟" یک شب هم به بابا گیر داد که باید بره زیر تخت و قایم شه تا سبحان پیداش کنه. بابا هم فقط سرشو برد زیر تخت و سبحان بابا رو پیدا کرد!  
3 شهريور 1392