امروز سبحان
امروز بعد از ظهر برای خرید رفتیم بیرون... معمولا از سبحان می پرسم که چی بخریم، جواب امروزش یه چیز بامزه هم داشت که تا حالا نشنیده بودم... « هستی» بحلیم... منظورش هستی بخریم بود.
هستی خانم دخترآقا وحید دوست بابا امیره و دو سال از آقا سبحان گل مامان بزرگتره و حس بزرگتری وحمایت و یه جورایی هم مامانی داره به سبحان
بعد خرید قرار شد که بعد شام بریم خونه عمو « بوید: وحید» بابای هستی
برای شام رفتیم سیراب شیردون خوردیم و آقا سبحانم بجای سیرابی، زبون و پاچه و تیلیت خورد. ماشالله خیلی هم دوست داره
عکسشو حتما بعدا می ذارم، چون بایدحجمشون کم بشه و الان هنوز نتونستم.
بعد شام هم رفتیم خونه عمو وحید و یکی دیگه از دوستان هم اونجا بودن وعلاوه برهستی مهرزاد هم بود. امشب همه بچه ها تبلت داشتن. ما بزرگترا هم بچگیای خودمونو با وروجکای این دوره زمون مقایسه می کردیم...
البته هستی خانم با بالش برای سبحان خونه درست کرده بود و بازی بازی بهش غذا میداد، سبحانم طوری بازی می کردانگار واقعا داره غذا می خوره.
آخر شب هم نوبت عمو وحیدبود تا از بالای کمد برای سبحان قطار بیاره و یکساعتی باهاش بازی کنه. هر ووقت هم عمو وحید خسته می شد سبحان بلد بود چطوری دلبری کنه و حواس همه رو به خودش جلب کنه.