سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

هدیه آسمونی

سفرنامه شیراز

1393/4/29 9:18
نویسنده : مامان مریم
738 بازدید
اشتراک گذاری

از عید تا حالا شیراز نرفته بودیم

به محض ورودمون به منزل آقای زارعی همه منتظر بودن که سبحان بپرسه اسمت چیه... آخه عید از همه اسمشونو می پرسید، حتی مثلا می پرسید: پرنیا اسمت چیه؟

مشغله این روزا باعث شده کمتر خاطراتشو بنویسم و بعضی خاطره ها اصلا توی ذهنم کمرنگ بشه.

هر روز خاطرات خودشو داره، خیلی دوست دارم خاطرات هر روزشو بنویسم.

مهمترین خاطرات این روزای سبحان حرفای آنچنانی هست که می زنه و تکه کلامهای بامزه ای که همه رو می خندونه، مثلا می گه:

بذار برم ناهارمو بخورم، چه فرقی می کنه

بریم پارک بازی کنیم، چه فرقی می کنه

البته به زبون خودش حرف «ر»، «ل» تلفظ می شه

یا کلمه شاید که خیلی جاها ازش استفاده می کنه، مثلا:

داریم می ریم مسافرت،شاید، نمی دونم

کاری که واقعا داره انجام می ده رو هم با شاید می گه.

 

یا یکی از شیرین ترین جمله هایی که می گه ایشالا گفتنشه. مثلا:

سبحان باید غذا بخوره بزرگ شه، بره مدرسه، ایشالا

 

کاش می شد اینجا فایل صوتی گذاشت. صداهاش و فیلماشم هست.

دیروز برای بازدید از دفتر نماینده محلات رفته بودیم اونجا، اسم آقای صاحب نمایندگی احمدی بود. سبحان صداش می کرد: به مدی، بححمدی.... حسابی هم با هم دوست شده بودن و با تبلت آقای احمدی ماشین بازی می کرد. اول رو تبلت بازی نصب نبود، سبحان گفت: آگای بحمدی بلای سپحان ماشین داللود می کنی بازی کنه؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)