سییییییییییییییییییییزده بدر!
وقتی از سیزده بدر برگشتیم گل پسرم توی ماشین خوابش برده بود. وقتی رسیدیم خونه خواستم آروم توی گهواره اش بخوابونمش که یهو کمرم گرفت!
همونطوری که خم شده بودم، موندم و با سختی خودمو به تخت رسوندم و دراز کشیدم. بابای گل آقا سبحانم تصمیم گرفت تا برای بنده کیسه آب گرم آماده کنه. تا بخواد آب به جوش بیاد آقا سبحان بیدار شد و شروع کرد به گریه!
بابا امیر هم با نهایت محبت و مهربونی آقا سبحانو بغل کرد. اما بابا امیر حواسش نبود که برای ریختن آب جوش باید سبحانو زمین می ذاشت. البته طفلی بابا امیر هم نمی خواست سبحان گریه کنه و به خاطر همین بغلش کرد تا با هم کیسه آب گرم آماده کنن که ناگهان...
سبحان خونه رو گذاشت رو سرش و از شدت جیغ و گریه نفسش هم در نمی اومد! بمیرم الهی! نفهمیدم با اون کمر چطوری خودمو به سالن رسوندم و دیدم امیر داره دست سبحانو زیر شیر آب می گیره. فهمیدم دستش سوخته. البته اون موقع به من گفت که آب گرم بوده و هنوز نجوشیده بوده.(که بعدا فهمیدم دستشو موقع خالی کردن کتری از زیر آب جوش رد کرده بوده!!!) اما جیگر مامان با اون چشمای نازش که پر اشک بود با درد نگام می کرد. کیسه ژله یخی که توی فریزیر بود روی دستش گذاشتیم و تا من کمی بهش شیر بدم بابا با یه کاسه خیار رنده شده رسید.
اما شبی رو گذروندیم که هر لحظه اش هزار سال گذشت. همه اش تو خواب ناله می کرد و مرتب بیدار می شد.
بابا امیر هم جای خودشو با من روی تخت عوض کرد تا اگه نصف شب سبحان بیدار شد بغلش کنه. اما نیمه های شب که درد کمرم بهتر شد برگشتم سر جام و کنار عزیز دلم خوابیدم.
اولین سوختگی دست پسرم اتفاق افتاد. حالت چشماشو هیچوقت فراموش نمی کنم!