سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

هدیه آسمونی

سییییییییییییییییییییزده بدر!

1391/1/30 20:17
نویسنده : مامان مریم
355 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی از سیزده بدر برگشتیم گل پسرم توی ماشین خوابش برده بود. وقتی رسیدیم خونه خواستم آروم توی گهواره اش بخوابونمش که یهو کمرم گرفت!

niniweblog.com

همونطوری که خم شده بودم، موندم و با سختی خودمو به تخت رسوندم و دراز کشیدم. بابای گل آقا سبحانم تصمیم گرفت تا برای بنده کیسه آب گرم آماده کنه. تا بخواد آب به جوش بیاد آقا سبحان بیدار شد و شروع کرد به گریه!

niniweblog.com

بابا امیر هم با نهایت محبت و مهربونی آقا سبحانو بغل کرد. اما بابا امیر حواسش نبود که برای ریختن آب جوش باید سبحانو زمین می ذاشت. البته طفلی بابا امیر هم نمی خواست سبحان گریه کنه و به خاطر همین بغلش کرد تا با هم کیسه آب گرم آماده کنن که ناگهان...

niniweblog.com

سبحان خونه رو گذاشت رو سرش و از شدت جیغ و گریه نفسش هم در نمی اومد! بمیرم الهی! نفهمیدم با اون کمر چطوری خودمو به سالن رسوندم و دیدم امیر داره دست سبحانو زیر شیر آب می گیره. فهمیدم دستش سوخته. البته اون موقع به من گفت که آب گرم بوده و هنوز نجوشیده بوده.(که بعدا فهمیدم دستشو موقع خالی کردن کتری از زیر آب جوش رد کرده بوده!!!) اما جیگر مامان با اون چشمای نازش که پر اشک بود با درد نگام می کرد. کیسه ژله یخی که توی فریزیر بود روی دستش گذاشتیم و تا من کمی بهش شیر بدم بابا با یه کاسه خیار رنده شده رسید.

اما شبی رو گذروندیم که هر لحظه اش هزار سال گذشت. همه اش تو خواب ناله می کرد و مرتب بیدار می شد.

niniweblog.com

 بابا امیر هم جای خودشو با من روی تخت عوض کرد تا اگه نصف شب سبحان بیدار شد بغلش کنه. اما نیمه های شب که درد کمرم بهتر شد برگشتم سر جام و کنار عزیز دلم خوابیدم.

اولین سوختگی دست پسرم اتفاق افتاد. حالت چشماشو هیچوقت فراموش نمی کنم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)