سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

هدیه آسمونی

کارگاه مادر و کودک تماشا1

جلسه اول کارگاه و فرفره بازی با پنکه: پسرم از دو تا کلمه پرده برداری کرد: کلاس و کوروش که ترکیب هر دوشون شده: کلاس: کولس koolas کورش: کولس koolos   شعرهایی که با هم می خوندیم: (برای معرفی بچه ها) یکی اینور یکی اونور... یکی اینور یکی اونور علی بابا باغی داره ...ایه ایه او توی باغش دوستی داره ... ایه ایه او اسم دوستش هست... سبحان که خب البته پسرم اونجا اسمشو نگفت. کلا هم اسمشو می گه سمان (sman)   ...
16 مهر 1392

عکسهای خرداد 92

آقا سبحان بعد از دلبری از این آقا موبایل و سوییچشو صاحب شد!   وقتی جایی برای بازی وجود نداشته باشه، تنها جا روی دراور خواهد بود!!!   عینکی خوردنی     فستیوال کرم   خیس شدن زیر فواره های بوستان نهج البلاغه در یک بعد از ظهر گرم!   جنگل جوارم، قائمشهر       ...
16 مهر 1392

دست!

این روزا با شنیدن کوتاهترین و ملایمترین موزیک هم پسرم همه رو به شادی دعوت می کنه:"دست!" و خودشم شروع می کنه به دست زدن! کسی ندونه خیال می کنه ما هر روز تو یه مجلس هستیم و حسابی مجلس گرم کنیم! قربون شادی پاک پسرم بشم الهیییییییییییییییییییییییییییی! اگه توی یک جمع هم گفته باشه که دونه دونه همه رو چک می کنه ببینه همه دست می زنن یا نه!
20 شهريور 1392

NEW WORDS

ماشالله انفجار کلمات سبحان اتفاق افتاده و واقعا روزی نیست که حداقل یکی دو کلمه جدید یاد نگرفته باشه. اما بعضیاش نمکش بیشتره. مثل: خانه! داشتیم با هم کارتها رو می دیدیم که یهو کارت خونه رو دید و من چون فکر می کردم بلد نیست بگه گذاشتمش کنار که یهو شنیدم می گه: "هانه" پسرم از الان کتابی حرف می زنه  
20 شهريور 1392

گاسا!

امشب پسر مامان بغلم بود که من شام درست می کردم پرسید چیه؟ البته با همون لهجه شیرین خودش: CHIA؟ منم گفتم غذا و شیرین زبون عسل مامان تکرار کرد: گاسا!
20 شهريور 1392

مادرانه عاشقانه

گل یه دونه مامان نفس همیشگی من امشب یکی از لباساتو داشتم تا می کردم که حس کردم بوی تنتو می ده. بوش کردم. یه نفس عمیق بعد بغلش کردم و تمام احساسی که داشتم فقط عشق خالص خالص بود. بینهایت عاشقتم بینهایت دوستت دارم هر روزی که از با هم بودنمون می گذره احساس می کنم یه مرحله جدید از عشق رو تجربه می کنم یه عشق پاک آسمونی به نظرم این عشق آسمونیه یه عشق که فقط توش بخشندگیه بدون هیچ توقعی الا خوب بودن و شاد بودن خودت نمی تونم احساسی که بهت دارمو بگم نمی تونم همونی که تو دلم تجربه می کنم با کلمات بیان کنم بزرگترین آرزوم اینه که همیشه همین احساس قشنگ بینمون بمونه آرزو دارم همیشه بتونم درکت کنم آرزو دارم همیشه محرم اسرارت باشم ...
20 شهريور 1392

کو؟

جذابترین بازی برای پسرم این روزا قایموشک بازیه که هر جایی خودشو قایم می کنه. توی کمد، زیر میز، پشت لباسهای چوبلباسی، زیر تخت و حتی پشت انگشتای کوچولوش! وقتی قایم می شه اگه کسی بهش توجه نکنه دونه دونه اسم کسانی رو که حضور دارن صدا می کنه و داد می زنه مثلا: "کو؟ بابا... کو؟" یا "کو؟... مامان...بابا...کو؟" یک شب هم به بابا گیر داد که باید بره زیر تخت و قایم شه تا سبحان پیداش کنه. بابا هم فقط سرشو برد زیر تخت و سبحان بابا رو پیدا کرد!  
3 شهريور 1392

جشن شکوفه ها!

برای جشن شکوفه های دانش آموز شرکت نفت، من و آقا سبحانم با مامان جون و باباجون رفتیم تالار وزارت کشور. از همون اول که اصلا گلم ننشست و همه سالنو زیر و رو کرد. به هر کنجی سر می زد و منم دنبال این کنجکاو کوچولو. اونجا روی صورت بچه ها نقاشی می کشیدن که چون آقا پسرم صبر نداشت چند بار نبتمونو از دست دادیم و وقتی آقا رضایت داد دیگه خانمایی که مسوول این کار بودن وقتشون تموم شده بود. اما من با باباجون تماس گرفتم و خلاصه پسرم با کلی ماجرا و پخش کردن فیلم حین نقاشی و... اجازه داد که رو صورتش نقاشی کنن. مرحله بعد داستان مربوط می شد به عکس گرفتن که تراژدی خاص خودشو داشت. هی بدو بدو از این طرف به اون طرف. بالاخره نشوندمش تو کیوسک تلفن و گوشیو دادم دست...
3 شهريور 1392