سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

هدیه آسمونی

اولین روز مادرم!

امسال برای اولین بار حس مادری رو توی روز بزرگ تجربه کردم! روز قشنگ مادر! از این حس و از این روز خیلی چیزا شنیده بودم اما امروز دارم لمسش می کنم! و تو این حس قشنگو به من هدیه دادی! فرشته کوچولوی نازنین من! قشنگ ترین هدیه خدا روی زمین! عاشقانه دوستت دارم و از اینکه این حس قشنگو به من می دی ازت ممنونم! عزیز مهربونم! امشب وقتی آروم موهاتو نوازش می کردم تا بخوابی لبخند می زدی! و این قشنگ ترین هدیه زیبایی بود که به من دادی! هیچ هدیه ای نمی تونه اونقدری که رضایت و شادی تو منو خوشحال می کنه شادم کنه! عزیز کوچولوی من! بهت قول می دم تمام تلاشمو برای شادی و خوشبختی تو بکنم! عاشقتم مامان! عاشق! عاشق عاشق!   امشب به خاطر آرامش ...
23 ارديبهشت 1391

سییییییییییییییییییییزده بدر!

وقتی از سیزده بدر برگشتیم گل پسرم توی ماشین خوابش برده بود. وقتی رسیدیم خونه خواستم آروم توی گهواره اش بخوابونمش که یهو کمرم گرفت! همونطوری که خم شده بودم، موندم و با سختی خودمو به تخت رسوندم و دراز کشیدم. بابای گل آقا سبحانم تصمیم گرفت تا برای بنده کیسه آب گرم آماده کنه. تا بخواد آب به جوش بیاد آقا سبحان بیدار شد و شروع کرد به گریه! بابا امیر هم با نهایت محبت و مهربونی آقا سبحانو بغل کرد. اما بابا امیر حواسش نبود که برای ریختن آب جوش باید سبحانو زمین می ذاشت. البته طفلی بابا امیر هم نمی خواست سبحان گریه کنه و به خاطر همین بغلش کرد تا با هم کیسه آب گرم آماده کنن که ناگهان... سبحان خونه رو گذاشت رو سرش و از شدت جیغ و گریه نف...
30 فروردين 1391

کشف خاصیت چسبندگي غذاها!

امروز آقا سبحان در حال خوردن فرنی مخصوصی که براش درست کرده بودم به کشف مساله بزرگی نائل اومد و اونهم چسبناک شدن دستاش بعد از خیس شدن با فرنی بود. هر بار که شازده کوچولو چیزی میل می فرمایند باید دو تا دست و صورتشون کلا غذایی بشه. و چون تا حالا علاقه زیادی به حریره و فرنی نشون نداد امروز یه ابتکار زدم و حریره بادام و فرنی برنجشو با سیب رنده شده که خیلی دوست داره قاطی کردم. خیلی دوست داشت و با ولع تمام نصف فنجون خورد. اما باز و بسته کردن دستاش که به هم می چسبیدن و با تعجب بهشون نگاه می کرد خیلی بانمک بود!
30 فروردين 1391

اولین پست از خونه جدید

سلام پسرم، قند عسلم! بالاخره اثاث کشی کردیم و الان توی خونه جدیدیم. امروز یکشنبه بود و من الان تنهام و هنوز بابات نیومده. جمعه وسایلو آوردیم و تا 3 نیمه شب همه درگیر بودن و کمک می کردن. از شنبه هم که درگیر جا دادن وسایل بودیم. ظهر مادرجون اومد و تا شب موند و با کمک لیلا خانم مقداری از وسایل آشپزخانه و لباسا رو جا دادیم. امروزم مامانی و ایمان و احسان اومدن و از بعد از ظهر تا بعد افطار کمک کردن و وسایل بابا رو بردیم اتاق شما و چون هنوز کمد توی اتاق قفسه بندی نشده مجبور شدیم همینطوری کارتنی بذاریمشون توی اتاق شما! خلاصه که فعلا خونه کامل نشده اما هر بار که دلتنگ می شم و کلافه، می رم توی اتاقت و کلی انرژی می گیرم. دلم می خواد زودتر 20 ...
7 شهريور 1390