تقریبا یکماه پیش با هم رفته بودیم حموم و نمی دونستم تو چرا هی می گی ایمان. چون کلا توی حموم گل ناز مامان خیلی از خودش صدا درمیاره باورم نمی شد که داری اسم دایی رو می گی. از حموم که بیرون اومدیم منو آوردی کنار کمدت و به عروسکی که مامان جون از مشهد برات آورده بود اشاره کردی. مامان جون این عروسک رو از مشهد برات آورده بود تا با خیال راحت هرچقد دلت می خواد تو چشماش انگشت کنی. آخه انگشتتو می کنی تو چشم ما و می پرسی چیه؟ خلاصه من عروسکو بهت دادم و گفتم سبحان این کیه؟ گفتی ایمان. باز پرسیدم بازم گفتی ایمان. ارنجا بود که من باورم شد که داری می گی ایمان. الانم می گی دایی ایمان. روز اول ماه رمضون دایی بعد افطار رسید خونه و می خواست بره لباس عوض...