سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

هدیه آسمونی

اولین جمله های پسرم!

اولین جمله ای که نفس مامان گفت:"آب بده..." بود که دنباله هم داشت اما چون به زبان تخصصی گفته می شد نمی فهمیدم. اما دومین جمله ای که اصلا انتظارشو نداشتم: "چای ریست" بود. لیوان چایتو برگردوندی رو میز و گفتی: "چای ریست"  
3 شهريور 1392

جمن

با هم رفته بودیم پارک فراز پایین خونه. احسان تعریف کرده بود که توی آلمان بچه ها توی پارک بدون کفش بازی می کنن و وقتی منم فکر کردم دیدم که کار خیلی خوبیه. شارژ یونی و آرامشی که تماس مستقیم بدن با زمین در آدم ایجاد می کنه. منم کفشای پسرمو درآوردم و روی چمنا با هم توپ بازی می کردیم. من و بابا توپ می انداختیم و سبحان می رفت میاورد و برای ما پرتاب می کرد. خلاصه کلی با هم بازی کردیم و 11.30 شب به زور راضی شد برگردیم خونه. وقتی داشتیم برمیگشتیم مدام می پرسید چیه و منم می گفتم:"چمن" تقریبا به انتهای پارک که رسیدیم خودش گفت:"چمن"!
29 مرداد 1392

ماه!

خیلی وقته سبحان ماهو می شناسه و می گه. الان یادم افتاد. خواستمت بنویسم که خاطره اش بمونه. کلا به هر چیز نورانی تو آسمون می گه ماه! حتی خورشید. و جالب اینجاست تا زمانی که در دیدشه تکرار می کنه: "ماه...ماه...ماه"!
23 مرداد 1392

آبوش، بولی!

چند روز بود هی پسرم می گفت " آبوش " منم خیال می کردم می گه آبگوشت و براش درست کردم. اما به گفتن این کلمه ادامه داد تا اینکه دیشب که پیش مامان نرگس بودیم، فهمیدم گلم به بابا داریوشش می گه " آبوش" مامان نرگسم تعریف کرد که سبحان یه برنامه دیده که توش یه شخصیت بوده به نام قلی که بعد برنامه سبحان تکرار می کرده: "بولی"  
23 مرداد 1392

"ایمون"

مدتها بود که می شنیدیم سبحان علاوه بر "ایمان" یه وقتایی "ایمون" می گه. ما خیال می کردیم که همون ایمانه که عامیانه اداش می کنه. مث باران که می گیم بارون. اما یه روز که کارتای لغاتشو با هم مرور می کردیم وقتی رسیدیم به میمون گفت " ایمون " و ما تازه متوجه شدیم که منظورش "میمون" بوده!
19 مرداد 1392

کولر!

دیروز گل مامان دست منو گرفت و برد توی اتاق و دریچه کولرو نشونم داد و گفت: " کولل" من که از شدت هیجان ندونستم چطوری ابراز احساسات کنم. اونقدر براش دست زدم که خودشم شروع کرد به دست زدن برای خودش. بعدشم برای بابا فیلم گرفتم تا وقتی اومد ببینه. وقتی بابا اومد گفتم که برام عجیبه که دریچه کولرو به عنوان کولر می شناسی. آخه من همیشه برای روشن و خاموش کردن کولر می بردمت و بهت می گفتم بیا کولرو روشن کنیم. ولی بالاخره پرده از این راز برداشته شد و معلوم شد یه روز که با مامان نرگس از بیرون اومده بودن و گرم بوده با هم کولرو روشن می کنن و می شینن روبروی کولر تا خنک بشن و پسرم با همون یه بار یاد گرفته بود! هزار ماشالله ...
18 مرداد 1392

آبی

پسرم دقیقا رنگ "آبی" رو درست ادا می کنه! دیشب یه مکعب آبی نشونت دادم و پرسیدم این چه رنگیه و شما هم دقیقا درست گفتی. اما کلا انگار فکر می کنی جواب این چه رنگیه رو باید با آبی بدی. کلا همه رنگا فعلا آبین!  
3 مرداد 1392

ماجرای "ایمان:

تقریبا یکماه پیش با هم رفته بودیم حموم و نمی دونستم تو چرا هی می گی ایمان. چون کلا توی حموم گل ناز مامان خیلی از خودش صدا درمیاره باورم نمی شد که داری اسم دایی رو می گی. از حموم که بیرون اومدیم منو آوردی کنار کمدت و به عروسکی که مامان جون از مشهد برات آورده بود اشاره کردی. مامان جون این عروسک رو از مشهد برات آورده بود تا با خیال راحت هرچقد دلت می خواد تو چشماش انگشت کنی. آخه انگشتتو می کنی تو چشم ما و می پرسی چیه؟ خلاصه من عروسکو بهت دادم و گفتم سبحان این کیه؟ گفتی ایمان. باز پرسیدم بازم گفتی ایمان. ارنجا بود که من باورم شد که داری می گی ایمان. الانم می گی دایی ایمان. روز اول ماه رمضون دایی بعد افطار رسید خونه و می خواست بره لباس عوض...
26 تير 1392