سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

هدیه آسمونی

ماجرای "ایمان:

1392/4/26 16:57
نویسنده : مامان مریم
185 بازدید
اشتراک گذاری

تقریبا یکماه پیش با هم رفته بودیم حموم و نمی دونستم تو چرا هی می گی ایمان. چون کلا توی حموم گل ناز مامان خیلی از خودش صدا درمیاره باورم نمی شد که داری اسم دایی رو می گی.

از حموم که بیرون اومدیم منو آوردی کنار کمدت و به عروسکی که مامان جون از مشهد برات آورده بود اشاره کردی. مامان جون این عروسک رو از مشهد برات آورده بود تا با خیال راحت هرچقد دلت می خواد تو چشماش انگشت کنی. آخه انگشتتو می کنی تو چشم ما و می پرسی چیه؟

خلاصه من عروسکو بهت دادم و گفتم سبحان این کیه؟ گفتی ایمان. باز پرسیدم بازم گفتی ایمان. ارنجا بود که من باورم شد که داری می گی ایمان.

الانم می گی دایی ایمان.

روز اول ماه رمضون دایی بعد افطار رسید خونه و می خواست بره لباس عوض کنه و بیاد افطار کنه. شما هم حدود 10 بار صداش کردی: دایی.. اونم می گفت بله و شما شروع می کردی به حرف زدن. دوباره تا می خواست بره صداش می کردی و خلاصه همه رو حسابی خندوندی.

اتفاق جالب دیگه ای هم که افتاد این بود که موقع افطار همه توی آشپزخونه نشسته بودیم و شما طبق معمول چسبیده بودی به میزهای جلوی تلویزیون. خیلی خوشم میاد که از تاریکی نمی ترسی. برق که رفت بابا از همه خواست بشینن تا خودش بیاد پیشت. وقتی چراغ قوه رو گرفت سمتت دیدیم خودت دستاتو جلو گرفتی و داری میای آشپزخونه. نمی دونی چقد همه مون از اینهمه هوشت ذوقزده شده بودیم. هزارماشالله پسر یکی یدونه ام!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)