سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

هدیه آسمونی

بیمارستان

1392/4/26 17:02
نویسنده : مامان مریم
265 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یهو بابا صبح خبر داد که هم ماشینو باید ببریم برای گارانتی اش و هم ساعت 3 بریم بیمارستان برای آلرژی شما!

فقط دویدیما! شما که ماشالله توی راه رفت به نمایندگی خوابیدی و تا خواستن ماشینو ببرن بیدار شدی و تا دلت بخواد شیطونی کردی.

بعد هم که اومدیم بیمارستان و چون طرح زوج و فرد بود و نمی تونستم ماشین ببرم سوار تاکسی شدیم. طبق معمول آقای بازرس در داشبورد تاکسی رو باز کرد و یه ماشین قرمز اونجا دید. خدا رو شکر همون موقع رسیدیم و فرصت نشد دستت بگیری والا پس گرفتنش کار من یکی که نبود. اما تا پیاده شدیم شیون و زاری راه انداختی که اون سرش ناپیدا.

وقت دکتر داشتیم و من زیر اون آفتاب که تا مغز سرو می سوزوند بغلت کردم و تند تند رفتم سمت اطلاعات و تازه فهمیدم باید یه عالمه دیگه هم راه برم تا برسم! و تو چه می دونی از بلایی که سر من تو این مسافت آوردی.

چون برات ناهار و پوشک و یه دست لباس اضافه و ... برداشته بودم کیفم هم به اندازه وزن خودت شایدم بیشتر وزن داشت. از هر دو کتف دستام داشتن جدا می شدن. اما من محکم و قوی با اونهمه وول زدنات خودمو بالاخره رسوندم.

ماشالله از لحظه ای که رسیدیم یک دقیقه ننشستی الا 2-3 دقیقه ای که گرسنگی بهت فشار آورده بود و نشستی کمی مرغ و ماست خوردی. اونم نه کامل و باز به بازرسی خودت ادامه دادی. محیط خوبی داشت و من تقریبا خیالم راحت بود. حالم اصلا خوب نبود. تا نشستم صدای گریه ات بلند شد. دیدم رفتی تو پذیرش و اون بنده خداها هم گذاشته بودنت روی صندلی که غریبی کرده بودی و زده بودی زیر گریه.

اما باز کم نیاوردی و به شیطونیات ادامه دادیniniweblog.comو این بار سر از اتاقک صندوق درآوردی. اونجا یه پنکه بود و شما طوری باهاش بازی می کردی که حسابدار اونجا گفت یه پنکه بخرین براش!!! و این بار دومی بود که من به بحران موجود در خانه پیش مردم اعتراف کردم و گفتم پنکه که سهله ما لباسشویی هم نداریم و خیلی چیزای دیگه!

بیمارستان

خلاصه کار تا جایی ادامه پیدا کرد که من تو این تعقیب و گریزا نشنیدم صدامون کردن!

niniweblog.com

خلاصه که دکتر بالاخره با کمک پرستار موفق شد ویزیتت کنه. آخه تو مطب هم به همه چیز کار داشتی و مدام می پرسیدی:"چیه؟" و چون خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی پرستار اومد به من کمک کنه و شما رو با خودش برد تا روی ترازویی که به خاطر صفحه عقربه دارش بهش می گفتی:"عت=ساعت" وزنت کنه اما ماشالله رو اونم داشتی بپر بپر می کردی.

بالاخره دکتر ویزیتت کرد و برات تست آلرژی و آزمایش خون نوشت و با هزار داستان که حسابدار بنده خدا مجبور شد بغلت کنه من برای شهریور نوبت تست آلرژی گرفتم. بعدشم رفتیم آزمایشگاه تا ببینم اگه بشه آزمایش بدی که اونجا هم رفتی تو اتاق پذیرش و رفتی سمت پنکه اونجا که یه خانمی با لحن تند بهت گفت:"برو بیرون اینجا نبینمت دیگه" که زدی زیر گریه و تا وقتی اونجا بودیم کوتاه نیومدی که نیومدی. و تا یه شکلات نگرفتی حتی صدای گریه ات رو هم کم نکردی.

اینقدر خسته شده بودم که وقتی دیدم تو راه برگشت تو ماشین خوابیدی منم زدم کنار و یک ربعی خوابیدم! چون می دونستم برسیم خونه بیدار می شی و من واقعا حتی فرصت یک ربع چشم رو هم گذاشتنم نخواهم داشت!

ولی هر کاری هم می کنی باز عاشقتم و تا فرصت گیر میارم هزار تا بوست می کنم!

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)