سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

هدیه آسمونی

جمن

با هم رفته بودیم پارک فراز پایین خونه. احسان تعریف کرده بود که توی آلمان بچه ها توی پارک بدون کفش بازی می کنن و وقتی منم فکر کردم دیدم که کار خیلی خوبیه. شارژ یونی و آرامشی که تماس مستقیم بدن با زمین در آدم ایجاد می کنه. منم کفشای پسرمو درآوردم و روی چمنا با هم توپ بازی می کردیم. من و بابا توپ می انداختیم و سبحان می رفت میاورد و برای ما پرتاب می کرد. خلاصه کلی با هم بازی کردیم و 11.30 شب به زور راضی شد برگردیم خونه. وقتی داشتیم برمیگشتیم مدام می پرسید چیه و منم می گفتم:"چمن" تقریبا به انتهای پارک که رسیدیم خودش گفت:"چمن"!
29 مرداد 1392

اولین نمایش!

امروز یهویی تصمیم گرفتم پسرمو ببرم نمایش موزیکال "ماهی کوچولو" فرهنگسرای ابن سینا شهرک غرب. اولش شک داشتم. نمی دونستم واقعا خوشش میاد یا نه. اما وقتی جمع بچه ها رو دید، هیجانو می شد تو نگاهش دید. وقتی هم که چراغا خاموش شد صورتمو به صورتش نزدیک کردم و آروم تو گوشش صحبت کردم که نترسه. و خدا رو شکر هم نترسید. و با دقت تا آخر نمایشو دید و فکر می کنم هم خوشش اومد. بین نمایش خانمی که نقش ماهی کوچولو رو بازی می کرد از بچه ها سوال می پرسید و گل پسر منم با بقیه جواب می داد. یه جا که قرار بود بچه ها جواب نه بدن، سبحان مامانم پشت سر هم می گفت نه و تازه وقتی همه صداشون قطع شد، گل مامان همچنان داشت صحبت می کرد.   ...
29 مرداد 1392

ماه!

خیلی وقته سبحان ماهو می شناسه و می گه. الان یادم افتاد. خواستمت بنویسم که خاطره اش بمونه. کلا به هر چیز نورانی تو آسمون می گه ماه! حتی خورشید. و جالب اینجاست تا زمانی که در دیدشه تکرار می کنه: "ماه...ماه...ماه"!
23 مرداد 1392

آبوش، بولی!

چند روز بود هی پسرم می گفت " آبوش " منم خیال می کردم می گه آبگوشت و براش درست کردم. اما به گفتن این کلمه ادامه داد تا اینکه دیشب که پیش مامان نرگس بودیم، فهمیدم گلم به بابا داریوشش می گه " آبوش" مامان نرگسم تعریف کرد که سبحان یه برنامه دیده که توش یه شخصیت بوده به نام قلی که بعد برنامه سبحان تکرار می کرده: "بولی"  
23 مرداد 1392

سوختگی شماره 2!

امروز یه عالمه کار داشتم و کلی خوشحال بودم که پسرم صبح زود بیدار شده و من می تونم کاملا با آرامش به همه کارام برسم. غافل از اینکه این شیطنت آقا خبر نمی کنه! خواستم نیمرو درست کنم که دیدم همش چسبیده به پای من و نمی ذاره هیچ کاری بکنم! منم تمام لوازم کنار گازو برداشتم و گذاشتمش روی کابینت و کاملا با حواس جمع و احتیاط کامل تخم مرغو درست کردم و مرحله به مرحله هم توضیح دادم. کارم که تموم شد رو زمین گذاشتمش و چون می دونستم دستش می رسه و ممکنه ماهیتابه رو از رو گاز بکشه سمت خودش اونم رو شعله های عقب گذاشتم و با خیال راحت رفتم که بقیه وسایلو آماده کنم تا بریم صبحانه بخوریم که یهو دیدم شروع کرد به بیتابی! وقتی دیدمش بغضش ترکید و با گریه انگشت ک...
23 مرداد 1392

بالا رفتن از تخت!

امروز در کمال ناباوری پسرم از تختش که از حالت گهواره ای تازه به حالت ثابت برش گردونده بودیم، بالا کشید و خودشو قل داد تو تختش. آنقدر بامزه بود که وقتی بابا امیر هم اومد با اینکه منم فیلمبرداری کرده بودم، راضی نشد و خودشم یه بار دیگه با گوشی خودش از شیرین کاریش فیلم گرفت. حتی قدش به اندازه ای نمی رسه که پاشو بذاره لبه تخت و با پا بره تو تخت! از کمر خودشو خم می کنه و با سر می ره تو تختش. آنقدر هم محتاط هست که عکسشو انجام نده و از تختش اینطوری پایین نیاد. پاشو میاره تا لبه تخت اما منو صدا می کنه تا دستشو بگیرم.  
21 مرداد 1392