سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

هدیه آسمونی

فلفل!

دیشب رفته بودیم خونه مامان جون و الان بابا جون تماس گرفت تا برام تعریف کنه که دیشب چی شده بوده! دیشب بابا جون یه فلفل می ده بهت و می گه اگه تند بود نخور. شما هم با دندون یه فشار رو فلفل میاری  و تا متوجه می شی تنده پسش می دی و نمی خوری. باباجون کلی کیف کرده بود این کار شما رو دیده بود و الان با کلی ذوق و شوق برای من تعریف کرد و کلی توصیه کرد که برات خوب برنامه ریزی کنم تا از اینهمه هوش و استعدادت در جهت درست استفاده کنی! همه تلاشمو می کنم تا یه دونه فرشته پاک آسمونی من همیشه آسمونی بمونه و فرد موفق و شادی باشه. بهت قول می دم که همه همه همه تلاشمو می کنم. قول قول قول! یا علی!
19 مرداد 1392

اتاق اختصاصی آقا!

یکماهی می شه که تمام اسباب بازیای نفس مامان به اتاق خودش منتقل شده تا کم کم مفهوم مالکیت و استقلال برای پسرم معنی پیدا کنه. اما امروز دیدم جیگر مامان رفته زیر میز نهارخوری و همونجا دراز کشیده و داره برای خودش شعر می خونه و با ماشینش بازی میکنه. منم که دیدم به اونجا علاقمند شده صندلیا رو عقب کشیدم تا فضای زیر میز شبیه یه اتاق کوچولو بشه و پسرم بتونه با اون جثه ریزه میزه اش بازی کنه. سبحان مامانم خیلی خوشش اومد. اما برای خودمم یه کار جدید درست شد. باید باهاش برم زیر میز و با هم توپ بازی کنیم. اون یه سر می شینه و من یه سر دیگه و مرتب هم توپش از زیر صندلیا می ره بیرون و باید بره بیاردش!
19 مرداد 1392

"ایمون"

مدتها بود که می شنیدیم سبحان علاوه بر "ایمان" یه وقتایی "ایمون" می گه. ما خیال می کردیم که همون ایمانه که عامیانه اداش می کنه. مث باران که می گیم بارون. اما یه روز که کارتای لغاتشو با هم مرور می کردیم وقتی رسیدیم به میمون گفت " ایمون " و ما تازه متوجه شدیم که منظورش "میمون" بوده!
19 مرداد 1392

آبیاری باغچه!

امروز با هم رفتیم تا گلای باغچه رو آب بدیم. سبحان مامان شلنگو گرفت تا خودش آب بده و به تک تک گلا آب داد تا رسید به آخرین گل که شاخه اش از باغچه بیرون زده بود و روی زمین افتاده بود! عزیز دل مامان به اونم آب داد! به این می گن سخاوت و بخشندگی! الهی مامان فدای مهربونیات بشه
19 مرداد 1392

کولر!

دیروز گل مامان دست منو گرفت و برد توی اتاق و دریچه کولرو نشونم داد و گفت: " کولل" من که از شدت هیجان ندونستم چطوری ابراز احساسات کنم. اونقدر براش دست زدم که خودشم شروع کرد به دست زدن برای خودش. بعدشم برای بابا فیلم گرفتم تا وقتی اومد ببینه. وقتی بابا اومد گفتم که برام عجیبه که دریچه کولرو به عنوان کولر می شناسی. آخه من همیشه برای روشن و خاموش کردن کولر می بردمت و بهت می گفتم بیا کولرو روشن کنیم. ولی بالاخره پرده از این راز برداشته شد و معلوم شد یه روز که با مامان نرگس از بیرون اومده بودن و گرم بوده با هم کولرو روشن می کنن و می شینن روبروی کولر تا خنک بشن و پسرم با همون یه بار یاد گرفته بود! هزار ماشالله ...
18 مرداد 1392