سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

هدیه آسمونی

تلخ و شیرین

همه روزهای بزرگ شدن پسرم شیرین نیست! مثل این یکی دو روز که اتفاقای تلخ میفته! افتادن از پله و لیز خوردن توی حموم! دلم کباب شد وقتی دیدم پیشونی گلم کبود شده و درد می کنه. بمیرم الهی کلی گریه کرد و من فقط بغلش کرده بودم و نوازشش می کردم. حتی وقتی بهش شیر دادم هم داشت هق هق می کرد. اما اون گریه شوزناک خیلی زود تموم شد و نفش مامان معصومانه خوابید! امروز هم که برده بودمش حموم و از شوق آب بازی توی حموم دوید و باز لیز خورد و زد زیر گریه! البته آب بازیاشو کرده بود و داشتیم میومدیم بیرون! اما طفلی آخرش براش خوب تموم نشد.
13 بهمن 1391

هود همسایه!

دیروز ما رفته بودیم خونه مامان نرگس و بابا داریوش و تا شب هم اونجا بودیم. من و بابا هم چند ساعتی نبودیم. دیشب که می خواستن بخوابن صدای هود می اومده. فک می کنن صدای فن همسایه است که خاموش نکرده. کلی منتظر می مونن و بالاخره می بینن خبری از خاموش شدن این هود نیست! دوباره دقت می کنن می بینن انگار صدا نزدیکتر از خونه همسایه است و بالاخره بعد از جستجوهای کارشناسانه می بینن آقا سبحان مامانی جوجه گردون فرو روشن کرده و این صدا مال اونه! آخه از بس خونه خودمون روشن می کنه صداش برای من دیگه آشناست اما برای بقیه ...
1 بهمن 1391

تعمیر لباسشویی!

    Selector لباسشویی دراومده بود و من تا برگشتن بابای آقا سبحان قطعه لباسشویی رو روی کابینت گذاشته بودم. آقا سبحان طبق معمول با کشیدن خودش و ایستادن روی پنجه تونست از بالای کابینت برش داره. و خیلی برای من جالب بود که دقیقا قطعه رو سر جای خودش گذاشت! باورم نمی شد با دیدن قطعه متوجه بشه که مال کجاست! خدایا ازت ممنونم که همچین گل پسر باهوشی به من دادی! ...
25 دی 1391

بای بای با بچه های تلویزیون

امروز داشتم به گل پسرم ناهار می دادم. گاهی موقع ناهار برنامه رنگارنگ که از شبکه 5 پخش می شه رو می بینه! اواخر ناهار بود که دیدم داره بای بای می کنه و نگاهش به تلویزیونه! وقتی برگشتم دیدم برنامه تموم شده و بچه ها دارن بای بای می کنن و آقا پسر منم براشون دست تکون می ده! عاشقتممممممممممممممممممممممممم مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان جونم!
25 دی 1391

ماشالله پسرم!

عزیز دلم تازگیا دیگه خیلی شیطون و بلا شدی و اصلا به مامان اندازه یه دستشویی هم مرخصی نمی دی چه برسه به نوشتن وبلاگت که از اولین روز شکل گرفتنت بهت هدیه شده! اینا رو نوشتم که فکر نکنی به فکر ثبت خاطرات قشنگت نیستم! همین الانم بغل من ایستادی و مرتب پنجره پشت سرو باز و بسته می کنی و فوم دور پنجره رو می کنی و با فریاد آواز خودتو می خونی: ایی ایی ... اینم عکسی که با هزار داستان بالاخره تونستم ازت بگیرم!   ...
7 آذر 1391

شیرخوار حسینی من!

روز جمعه اول ماه محرم روز شیرخوارگان حسینی! من و مامان جون آقا سبحانو بردیم مصلی تا نذر امام زمانش کنیم! تا انشالله از پیروان ائمه بشه! خیلی شلوغ بود و گل پسرم هم حسابی شیطونی کرد!  شیرخوردن آقا سبحان وسط ماجرا! کلی ماجرا داشتیم تا حضرت آقا بخنده و عکس بگیره! انگار رفته بودیم تولد!   همش ناز و گریه! ...
4 آذر 1391

صداهای جديد

امروز پسرم صداهای جدید درمی آورد! خودشم خیلی صداهاشو دوست داشت و مرتب تکرار می کرد. می گفت:"هی، هی" گاهی هم صداشو نازک می کرد و شبیه جیغ می کرد! خیلی دوست دارم زودتر حرف بزنه و کلمه های دست و پا شکسته شو بشنوم! مطمئنم از اون بامزه هایی می شه که یه بند حرف می زنه!
4 ارديبهشت 1391