سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

هدیه آسمونی

جشن شکوفه ها!

برای جشن شکوفه های دانش آموز شرکت نفت، من و آقا سبحانم با مامان جون و باباجون رفتیم تالار وزارت کشور. از همون اول که اصلا گلم ننشست و همه سالنو زیر و رو کرد. به هر کنجی سر می زد و منم دنبال این کنجکاو کوچولو. اونجا روی صورت بچه ها نقاشی می کشیدن که چون آقا پسرم صبر نداشت چند بار نبتمونو از دست دادیم و وقتی آقا رضایت داد دیگه خانمایی که مسوول این کار بودن وقتشون تموم شده بود. اما من با باباجون تماس گرفتم و خلاصه پسرم با کلی ماجرا و پخش کردن فیلم حین نقاشی و... اجازه داد که رو صورتش نقاشی کنن. مرحله بعد داستان مربوط می شد به عکس گرفتن که تراژدی خاص خودشو داشت. هی بدو بدو از این طرف به اون طرف. بالاخره نشوندمش تو کیوسک تلفن و گوشیو دادم دست...
3 شهريور 1392

سوختگی شماره 2!

امروز یه عالمه کار داشتم و کلی خوشحال بودم که پسرم صبح زود بیدار شده و من می تونم کاملا با آرامش به همه کارام برسم. غافل از اینکه این شیطنت آقا خبر نمی کنه! خواستم نیمرو درست کنم که دیدم همش چسبیده به پای من و نمی ذاره هیچ کاری بکنم! منم تمام لوازم کنار گازو برداشتم و گذاشتمش روی کابینت و کاملا با حواس جمع و احتیاط کامل تخم مرغو درست کردم و مرحله به مرحله هم توضیح دادم. کارم که تموم شد رو زمین گذاشتمش و چون می دونستم دستش می رسه و ممکنه ماهیتابه رو از رو گاز بکشه سمت خودش اونم رو شعله های عقب گذاشتم و با خیال راحت رفتم که بقیه وسایلو آماده کنم تا بریم صبحانه بخوریم که یهو دیدم شروع کرد به بیتابی! وقتی دیدمش بغضش ترکید و با گریه انگشت ک...
23 مرداد 1392

فلفل!

دیشب رفته بودیم خونه مامان جون و الان بابا جون تماس گرفت تا برام تعریف کنه که دیشب چی شده بوده! دیشب بابا جون یه فلفل می ده بهت و می گه اگه تند بود نخور. شما هم با دندون یه فشار رو فلفل میاری  و تا متوجه می شی تنده پسش می دی و نمی خوری. باباجون کلی کیف کرده بود این کار شما رو دیده بود و الان با کلی ذوق و شوق برای من تعریف کرد و کلی توصیه کرد که برات خوب برنامه ریزی کنم تا از اینهمه هوش و استعدادت در جهت درست استفاده کنی! همه تلاشمو می کنم تا یه دونه فرشته پاک آسمونی من همیشه آسمونی بمونه و فرد موفق و شادی باشه. بهت قول می دم که همه همه همه تلاشمو می کنم. قول قول قول! یا علی!
19 مرداد 1392

اتاق اختصاصی آقا!

یکماهی می شه که تمام اسباب بازیای نفس مامان به اتاق خودش منتقل شده تا کم کم مفهوم مالکیت و استقلال برای پسرم معنی پیدا کنه. اما امروز دیدم جیگر مامان رفته زیر میز نهارخوری و همونجا دراز کشیده و داره برای خودش شعر می خونه و با ماشینش بازی میکنه. منم که دیدم به اونجا علاقمند شده صندلیا رو عقب کشیدم تا فضای زیر میز شبیه یه اتاق کوچولو بشه و پسرم بتونه با اون جثه ریزه میزه اش بازی کنه. سبحان مامانم خیلی خوشش اومد. اما برای خودمم یه کار جدید درست شد. باید باهاش برم زیر میز و با هم توپ بازی کنیم. اون یه سر می شینه و من یه سر دیگه و مرتب هم توپش از زیر صندلیا می ره بیرون و باید بره بیاردش!
19 مرداد 1392

آبیاری باغچه!

امروز با هم رفتیم تا گلای باغچه رو آب بدیم. سبحان مامان شلنگو گرفت تا خودش آب بده و به تک تک گلا آب داد تا رسید به آخرین گل که شاخه اش از باغچه بیرون زده بود و روی زمین افتاده بود! عزیز دل مامان به اونم آب داد! به این می گن سخاوت و بخشندگی! الهی مامان فدای مهربونیات بشه
19 مرداد 1392

آب بازی کنار دریاچه چیتگر

دیشب رفتیم دریاچه چیتگر که تازگیا افتتاح شده. اونجا یه زمین کوچولو پر از آبنما درست کرده بودن که بچه ها آب بازی می کردن. عشق مامانم که عاشق آب بازیه نمی دونست چیکار کنه از بس هیجانزده شده بود. البته بیشتر فیلمبرداری کردیم اما چند تا از عکسا رو اینجا می ذارم... بالاخره پسرم خسته شد و خودش کمک کرد تا لباساشو عوض کنم! ...
3 مرداد 1392