سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

هدیه آسمونی

اصلاح مو با رنگ انگشتی!

امروز قرار بود با بابا موهای شما رو اصلاح کنیم. آخه موهای نرم و نازکت خیلی بلند شده بود و چون موقع شیر خوردن خیلی عرق می کنی، بیشتر وقتا هپلی می شدن. بالاخره امروز تونستم بابا رو قانع کنم تا بمونه و موهاتو با هم اصلاح کنیم. اول بردمت حموم و یه عالمه در و دیوار حمومو نقاشی کردی! با مزه بود وقتی انگشتتو می کردی تو قوطی رنگ و با چندش صورتتو جمع می کردی! من واقعا دوست دارم بدونم چرا همچین حسی داری. آخه مگه تو از چیز چندش آور چی می دونی؟! نتونستم از این حالتت عکس بگیرم. آخه تا دوربینو می دیدی می خواستی با همون دستای رنگی بیای و بگیریش. بعد نقاشی اومدی بغلم و من بهت شیر دادم و بابا هم موهاتو اصلاح کرد. و دوباره قرص ماه من کامل شد! ...
29 تير 1392

افطاری آقای بساق زاده

امشب افطار مهمون آقای بساق بودیم. و توی این مهمونی که توی تالار بود، شما تا تونستی آتیش سوزوندی و دلت می خواست به همه جا سر بزنی و بازرسی کنی. بالاخره هم تونستی یک کم با دستکاری دستگاه اکو خودتو راضی کنی! ...
29 تير 1392

دنا!

امروز با هم رفتیم خونه مامان جون. بابا جون و دایی ایمان می خواستن برن بیرون و شما هم بهونه گرفتی که می خوای بری بیرون. منم که دیدم اینطوریه رفتم لباس بپوشم که ما هم بریم بیرون. اما تا من حاضر شم دیدم شما رفتی جلو خونه همسایه روبرویی و داری با دخترشون دنا که یکماه با شما تفاوت سن داره، حرف می زنی. بهت تعارف کردن و شما هم با روی باز پذیرفتی. فکر کردم درو که ببندن بهونه می گیری و برمی گردی. اما در رو هم بستن و خبری نشد. هیچ بیتابی نکردی. منم با خیال راحت رفتم خریدای استخرتو کردم و برگشتم و شما هنوز هم مونده بودی. بالاخره اومدم دنبالت و با چندین بار صدا کردن آقای قاهری بالاخره تشریف آوردین و ما رو هم تحویل گرفتین!
27 تير 1392

بیمارستان

امروز یهو بابا صبح خبر داد که هم ماشینو باید ببریم برای گارانتی اش و هم ساعت 3 بریم بیمارستان برای آلرژی شما! فقط دویدیما! شما که ماشالله توی راه رفت به نمایندگی خوابیدی و تا خواستن ماشینو ببرن بیدار شدی و تا دلت بخواد شیطونی کردی. بعد هم که اومدیم بیمارستان و چون طرح زوج و فرد بود و نمی تونستم ماشین ببرم سوار تاکسی شدیم. طبق معمول آقای بازرس در داشبورد تاکسی رو باز کرد و یه ماشین قرمز اونجا دید. خدا رو شکر همون موقع رسیدیم و فرصت نشد دستت بگیری والا پس گرفتنش کار من یکی که نبود. اما تا پیاده شدیم شیون و زاری راه انداختی که اون سرش ناپیدا. وقت دکتر داشتیم و من زیر اون آفتاب که تا مغز سرو می سوزوند بغلت کردم و تند تند رفتم سمت اطلاعات و...
26 تير 1392

اولین افطاری امسال!

اولین جمعه ماه رمضون آقای پرویز خاصه دوست بابا داریوش ما رو برای افطار دعوت کرده بود. موقع رفتن تو ماشین جلو پیش بابا نشسته بودی و مدام با صدای موزیک ضبط عقب و جلو می رفتی. کم کم ساکت شدی و عمیق به موسیقی گوش می دادی و درست موقع اذان که بابا رادیو روشن کرد دیدیم گردنت کج شده و خوابت برده. نیم ساعتی بعد از رسیدنمون شما بیدار شدی و طبق معمول اولش هیشکی رو تحویل نگرفتی. اما چند دقیقه ای که گذشت کم کم با همه دوست شدی و دیگه آخریا کارت به جایی رسید که دست تک تک مهمونا رو می گرفتی و می بردی توی اتاق درین تا باهات بازی کنن. خیلی بامزه بود وقتی دونه دونه به اتاق احضار می شدن و هر کدوم مجبور بودن حداقل چند دقیقه ای باهات بازی کنن و بعد با خنده...
24 تير 1392

مهمونی خاله حدیث و مشکات کوچولو!

چه می کنه این پسر من با دلبریاش! و این کلید قصه ها داشت. تا جایی که مجبور شدیم روش چسب بچسبونیم دانشمند کوچولوی من در حال کشف جزئیات کاغذدیواری وقتی پسرم الکترونیک رو به کارتون ارجحیت می ده!   یعنی اینقدر به این لباسشویی گیر داد که حدیث بالاخره دلش سوخت و قرار شد موقع رفتن بده با خودمون ببریم. اما نداد! موقع برگشتن با هم پیاده رفتیم تا میدون هلال احمر که بیان دنبالمون. اونجا هر برگی که پیدا می کرد می خواست بندازه توی استخر و چون فواره ها آب می پاشیدن حسابی خیس شد. طوری که وسط میدون مجبور شدم لباساشو عوض کنم. بعدشم با دایی ایمان و حمیدرضا محمدی و مهدی کریم نیا دوستای دایی ایمان...
18 تير 1392

خانه اسباب بازی

امروز برای اولین بار و برای فقط 5 دقیقه پسرمو خاله های خانه اسباب بازی رو تنها گذاشتم. تا حالا نشده بود بجز خونه مادر بزرگها جای دیگه ای تنها مونده باشه. داشت سرسره بازی می کرد و وقتی من خداحافظی کردم که دارم می رم، رفت بغل یکی از خاله ها. اما وقتی رفتم سوپرمارکت و خرید کردم و برگشتم صداش توی سالن پیچیده بود که می زد به در و مامان مامان می کرد. بعدم با دوستش نشستن و به به خوردن! اسم دوستش هم آنیا بود و در مقابل سبحان خیلی احساس بزرگی می کرد. ...
18 تير 1392

خلاقیت در گریز از خانه!

بابا رفت بیرون و من یادم رفت درو قفل کنم. چند دقیقه بعد صدای درو شنیدم. تا رسیدم دیدم یه بسته پوشک که گذاشته بودم جلو در تا برات ببرم خونه مامان جون رو گذاشتی زیر پات تا بتونی درو باز کنی و بری دنبال بابا! ...
16 تير 1392