مهمونی خاله حدیث و مشکات کوچولو!
چه می کنه این پسر من با دلبریاش!
و این کلید قصه ها داشت. تا جایی که مجبور شدیم روش چسب بچسبونیم
دانشمند کوچولوی من در حال کشف جزئیات کاغذدیواری
وقتی پسرم الکترونیک رو به کارتون ارجحیت می ده!
یعنی اینقدر به این لباسشویی گیر داد که حدیث بالاخره دلش سوخت و قرار شد موقع رفتن بده با خودمون ببریم. اما نداد!
موقع برگشتن با هم پیاده رفتیم تا میدون هلال احمر که بیان دنبالمون. اونجا هر برگی که پیدا می کرد می خواست بندازه توی استخر و چون فواره ها آب می پاشیدن حسابی خیس شد. طوری که وسط میدون مجبور شدم لباساشو عوض کنم. بعدشم با دایی ایمان و حمیدرضا محمدی و مهدی کریم نیا دوستای دایی ایمان رفتیم فشم و کلی کیف کرد پسرم. چون حمیدرضا و مهدی پاهاشو می زدن تو رودخونه و تو این گرما خیلی کیف می کرد. آخرشم که کلی با گربه های رستوران بازی کرد و اصلا هم نمی ترسید دست بزنه بهشون!