سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

هدیه آسمونی

ماجرای گرفتن ناخن!

ماشالله اینقدر که پسرم پرجنب و جوشه! و طی روز هم خیلی کوتاه و سبک می خوابه! مجبورم CD کارتون حسنی رو برات بذارم و وقتی محو تلویزیون شدی یواشکی ناخنای کوچولو و نازتو بگیرم. آخه تا یه ذره بلند می شن پاها و صورتتو زخم می کنی! الهی من فدای دستای کوچولو و ناخنای نازکت برم. راستی از بس که ناخنات نازکه مجبورم با قیچی ابرو اونا رو بگیرم! الانم که بغل مامان نشستی و داری تاپ تاپ می کوبی رو کیبورد!
29 فروردين 1391

اولین روز خوردن شیره بادام

پسر گلم برای اولین بار شير بادام خورد و چقدر هم کیف کرد. چون خيلی رقیق بود اول با قاشق بهش دادم اما نمی تونست همشو ببخوره! ولی وقتی تو شیشه ریختم کامل خورد. اما امروز اتفاق قشنگ ديگه ای افتاد و شاه پسرم cerelac خورد. به اندازه یک قاشق سوپخوري! الهی من فداش بشم که اينقد بامزه می خورد! عاشق دهن غذاييتم مامان!
20 فروردين 1391

این روزها رو دوست دارم

باز هم یه شب دیگه و به خواب رفتن معصومانه ات توی بغلم. چند دقیقه از خوابیدنت بیشتر نگذشته اما دلم برات تنگ شده. آروزی عسلی من! این روزها از دید همه و گاهی از دید خودم روزهای سختی هستند. روزهای بدون استراحت اما پر از عشق و هیجان و شادی کنار تو بودن. قشنگترین قطعه پازل زندگی من! لبخندهای معصومانه و نگاه پر از مهرت تمام دلتنگیامو پاک می کنه. با هر صدای ساده و قشنگت تمام ثانیه هام رنگی می شن! سبحان عزیزم! همیشه همینطور پاک و منزه بمون! همیشه از نگاهت، از کلامت و از دلت خدا لبریز باشه. اسمتو سبحان گذاشتیم که هر روز و هر روز یادت باشه که پاکی و باید پاک بمونی. تلالو وجود خدا! با پاکی به سمتش برگرد. من و بابا هم قول می دیم که انشالله ا...
11 بهمن 1390