سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

هدیه آسمونی

عکسای جدید سبحان مامان، جیگر بلا!

بازم قایموشک بازی ... حالا سلام علیکم!   ...   ای جونم مامان!   فرشته معصوم من!   وقتی یه ماه تو آفتاب بخوابه!   وقتی پتو رو کنار می زنی که صورت عروسکتو ببینی!!!!! چقدر ذوق داره وقتی می بینی امیدت تونسته سرشو خودش برگردونه!   تخت پادشاهی!   وقتی فلفل شیرین مامان نمی خوابه!   ...
16 آذر 1390

خواب در کالسکه

این جیگر مامان بالاخره بعد از کلی بیتابی، تو یکالسکه خوابید. ناگفته نماند که باباجونش (پدربزرگ مهربون) خوابوندش! این داستان مربوط به 8 آذره. ...
16 آذر 1390

عکسای نفس مامان

اینجا نفس مامان تازه یک روزش شده بود و رفته بود واکسناشو بزنه که مرخص شه!   قربون خنده های نفس! اینجا 5 روزه است   این یک فندق تازه خوشمزه است!   اولین باری که بغل بابا خوابیدی! البته برای چند دقیقه   دومین حمام نفسم (10 روزگی) که با مامانیش رفته بود. اولیشم با مامانی بود اما تو وان نبود.   از هر فرصتی برای قایم شدن استفاده می کنه! عزیزممممممممممممممم   بدون شرح!   به قول مامانیش دکتر سبحان!   دکتر سبحان2   نمک مامان!   و این داستان ادامه دارد... ...
23 آبان 1390

تاخیر

مامانی، یه روزایی پیش خودم فکر می کردم وقتی بدنیا بیای هر روز می نویسم چیکار می کنی و چه اتفاقایی می افته اما باور کن این روزا خیلی سر مامان شلوغه. راستش هنوز خونه مامانی هستیم و الان دو روزه که مامانی هم مریض شده و من مجبورم هم به تو برسم هم به مامانی! جیگر مامان! یکی دو روزه شما هم خیلی اذیت می کنی! البته اذیت می شی که اذیت می کنی! به قول مامانی بچه چله ای هستی دیگه! اما هر بار بیتابی می کنی دلم کباب می شه. اصلا نمی تونم ببینم داری اذیت می شی اما کاری هم ازم ساخته نیست. پیش چند تا دکتر خیلی خوب هم بردمت و دارم طبق دستوراشون عمل می کنم. تمام محصولات گاوی و گوساله رو از رژیم غذاییم حذف کردم علاوه بر اون کلی پرهیز دیگه هم دارم اما شم...
23 آبان 1390

پسرم مرد شد!

عزیز دل مامان دیروز رفتیم مردت کردیم. الهی فدات شم مامان! چند دقیقه بیشتر گریه نکردی اما بعدش واقعا آروم بودی و اصلا دیشب هم اذیتمون نکردی!
18 آبان 1390

تولدت مبارک عزیزم

عزیز دلم بالاخره بعد 38 هفته و 6 روز انتظار صورت ماهتو دیدیم. حال مامان این روزا زیاد خوب نیست والا دوست داشتم همون روز برات بنویسم.
13 آبان 1390

کار بزرگ من و شما!

این روزا خیلی خیلی دیر می گذره. دیگه نم نم طاقتم داره تموم می شه! دلم می خواد زودتر بیای! راست می گن از وقتی اتاق نی نی رو بچینی دیگه روزا خیلی زود می گذره! الهی فدات شم، امروز رفته بودیم کلاس. چقدر این خانم روستا به آدم روحیه و آرامش می ده! امروز از کار بزرگی که قراره من و شما با هم انجام بدیم می گفت. از لحظات تولد شما! چقدر برای اون لحظه بیقرار و بیتابم. به درداش فکر نمی کنم. به اتفاق بزرگی که قراره بیفته فکر می کنم! الهی که سلامت بدنیا بیای و دنیای مامان و بابا رو زیر و رو کنی! چند تا عکس از اتاقت گرفتم اما با کیفیت نیستن. انشالله سر حوصله حتما همه روز میذارم.
27 شهريور 1390

چشمک!

پسرم سلام این هفته با بابا رفتیم سونوگرافی. با اینکه بابا کلی کار داشت اما از ذوق دیدن شما نرفت سر کار و با هم رفتیم بیمارستان. کلی هم منتظر موندیم اما بالاخره بابا ازت فیلم گرفت. خدای من! نمی دونی چه ناز بودی! اما دستت کامل روی صورتت بود و بجز یه چشمک آنچنانی چیزی از صورتت ندیدیم. ای بلا! هنوز به دنیا نیومده با یه چشمک چه دلی از ما آب کردی!  
17 شهريور 1390

اولین پست از خونه جدید

سلام پسرم، قند عسلم! بالاخره اثاث کشی کردیم و الان توی خونه جدیدیم. امروز یکشنبه بود و من الان تنهام و هنوز بابات نیومده. جمعه وسایلو آوردیم و تا 3 نیمه شب همه درگیر بودن و کمک می کردن. از شنبه هم که درگیر جا دادن وسایل بودیم. ظهر مادرجون اومد و تا شب موند و با کمک لیلا خانم مقداری از وسایل آشپزخانه و لباسا رو جا دادیم. امروزم مامانی و ایمان و احسان اومدن و از بعد از ظهر تا بعد افطار کمک کردن و وسایل بابا رو بردیم اتاق شما و چون هنوز کمد توی اتاق قفسه بندی نشده مجبور شدیم همینطوری کارتنی بذاریمشون توی اتاق شما! خلاصه که فعلا خونه کامل نشده اما هر بار که دلتنگ می شم و کلافه، می رم توی اتاقت و کلی انرژی می گیرم. دلم می خواد زودتر 20 ...
7 شهريور 1390