سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

هدیه آسمونی

چشمک!

پسرم سلام این هفته با بابا رفتیم سونوگرافی. با اینکه بابا کلی کار داشت اما از ذوق دیدن شما نرفت سر کار و با هم رفتیم بیمارستان. کلی هم منتظر موندیم اما بالاخره بابا ازت فیلم گرفت. خدای من! نمی دونی چه ناز بودی! اما دستت کامل روی صورتت بود و بجز یه چشمک آنچنانی چیزی از صورتت ندیدیم. ای بلا! هنوز به دنیا نیومده با یه چشمک چه دلی از ما آب کردی!  
17 شهريور 1390

اولین پست از خونه جدید

سلام پسرم، قند عسلم! بالاخره اثاث کشی کردیم و الان توی خونه جدیدیم. امروز یکشنبه بود و من الان تنهام و هنوز بابات نیومده. جمعه وسایلو آوردیم و تا 3 نیمه شب همه درگیر بودن و کمک می کردن. از شنبه هم که درگیر جا دادن وسایل بودیم. ظهر مادرجون اومد و تا شب موند و با کمک لیلا خانم مقداری از وسایل آشپزخانه و لباسا رو جا دادیم. امروزم مامانی و ایمان و احسان اومدن و از بعد از ظهر تا بعد افطار کمک کردن و وسایل بابا رو بردیم اتاق شما و چون هنوز کمد توی اتاق قفسه بندی نشده مجبور شدیم همینطوری کارتنی بذاریمشون توی اتاق شما! خلاصه که فعلا خونه کامل نشده اما هر بار که دلتنگ می شم و کلافه، می رم توی اتاقت و کلی انرژی می گیرم. دلم می خواد زودتر 20 ...
7 شهريور 1390

یه اسم جدید

دیشب مامان جونت اسم سبحانو پیشنهاد داد! من و بابا هم پسندیدم. آخه هم معنی اش قشنگه هم بیان خوبی داره اما هنوزم نمی تونیم قطعی اسم انتخاب کنیم! امشب بابات دستشو گذاشته بود روی شکم من و هی اسمای مختلفو می گفت ببینه کدومو دوست داری. شما هم نامردی نمی کردی! تقریبا برای هر اسمی یک بار تکون می خوردی. آخراش دیگه باباتم سر به سرت می ذاشت و اسم دختر می گفت! خیلی بازی بامزه ای بود! البته شما هم کم نیاوردی و دیگه تکون نخوردی! راستی امشب اتاقت هم رنگ شد. هر کدوم از دیوارا یه رنگ: سبز، آبی، نارنجی و زرد. خیلی قشنگ شده بود. با بابا که رفته بودیم به خونه سر بزنیم هر بار که می رفت توی اتاقت با لبخند بیرون می اومد. منو چند بار صدا کرد و خیالپردازی های خو...
3 شهريور 1390

اسمتو چی بذاریم؟

مامانی به خدا موندم دیگه! نمی دونیم چه اسمی روت بذاریم. یه اسم قشنگ با معنی خیلی خوب! بابات امروز می گفت استخاره کنیم. اما بهش گفتم که برای این چیزا استخاره نمی کنن. اونم از خدا خواست تا زمان تولدت خدا یه جوری بهش بفهمونه که چی بذاریم. اسمایی که برات انتخاب کردیمو اینجا می ذارم. هر کی اومد دیدن وبلاگ نظر بده. امیدرضا حمیدرضا محمد راستین یحیی یوسف    
28 مرداد 1390

دیگه رفتنی شدیم

مامان جون بالاخره تکلیف خونه هم معلوم شد و انشالله هفته آینده، جمعه توی خونه ای هستیم که پسر گلم قراره توش بدنیا بیاد! مامان فدات شه، همه این برکتی که تو زندگیمون اومده و به قول بابا عشق قشنگی که این روزا توی خونه مون جریان داره از قدمای کوچولو نازنین مامانه! دیگه می تونم آروم آروم اتاقتو برات آماده کنم و بچینم تا قدم رنجه کنین تشریف بیارین. ولی مامان نامردی نکن دیگه! امروز از صبح حال مامان بد شده بود و علاوه بر افت فشار دل درد هم داشتم. بابا هم که نیست. تنهایی کلی باهات حرف زدم و خواهش کردم که یک کم بیشتر رعایت مامانو بکنی. شما هم ... یه جورایی حالمو بهتر کردی. بابا هر شب کلی قربون صدقه ات می ره و هی ازت می خواد که زودتر بیای تا ببی...
27 مرداد 1390

آزمایش قند و ...

امروز بالاخره رفتم آزمایش نمی دونی وقتی می رم آزمایش و می بینم چقدر برام مهمه که سالم باشی، چه حسی بهت پیدا می کنم. شما هم که فقط وول می زدی. امروز شماره تلفنای بانک خون بند ناف رو هم save کردم تا تماس بگیرم و اینم برات ok  کنم. انشالله که هیچوقت لازمت نشه اما باز کار از محکم کاری عیب نمی کنه!  
20 مرداد 1390

بدون عنوان

عزیز مامان و بابا سلاااااااااااااااااااااام امشب خیلی شب خوبی بود. بالاخره بعد گذشت ٨ روز از ماه رمضون من و بابا با هم سر سفره افطار بودیم. آخه کار بابا طوریه که حتی موقع افطارم نمی تونه بیاد خونه و من و شما همیشه تنها بودیم و منتظر بابا! البته امسال که من به خاطر وجود نازنین شما نمی تونم روزه بگیرم اما خب خیلی حال و هوای این روزا رو دوست دارم. هر روز با هم یک جزء قرآن گوش می کنیم و دعای سحر و افطار رو می شنویم. مامانی خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت. خیلی من و بابا دلتنگ نگاهتیم. هر روز توی یه حالت تصورت می کنم. گاهی خوابیدنت گاهی بازی کردنت. امروز بیشتر از همه حس می کردم دارم ماساژت می دم. آخه برای آرامش و رشدت خیلی خوبه و من سعی دارم ...
18 مرداد 1390