بدون عنوان
عزیز مامان و بابا سلاااااااااااااااااااااام
امشب خیلی شب خوبی بود. بالاخره بعد گذشت ٨ روز از ماه رمضون من و بابا با هم سر سفره افطار بودیم. آخه کار بابا طوریه که حتی موقع افطارم نمی تونه بیاد خونه و من و شما همیشه تنها بودیم و منتظر بابا! البته امسال که من به خاطر وجود نازنین شما نمی تونم روزه بگیرم اما خب خیلی حال و هوای این روزا رو دوست دارم.
هر روز با هم یک جزء قرآن گوش می کنیم و دعای سحر و افطار رو می شنویم.
مامانی خیلی دلم می خواد زودتر ببینمت. خیلی من و بابا دلتنگ نگاهتیم. هر روز توی یه حالت تصورت می کنم. گاهی خوابیدنت گاهی بازی کردنت. امروز بیشتر از همه حس می کردم دارم ماساژت می دم. آخه برای آرامش و رشدت خیلی خوبه و من سعی دارم حتما هر روز ماساژت بدم.
گاهی دلم می خواد برگردم سر کار ولی وقتی یاد شما که امانتی دست ما می افتم و کارایی که دوست دارم برات انجام بدم نمی دونم می تونم هر دو رو انجام بدم یا نه. و البته که اولویت با شماست. هم شما و هم بابا برام از هر چیزی بیشتر ارزش دارین.
خدا بزرگه و به قول معروف سبب ساز. شاید اگه ببینه صلاحه خودش یه کاری کنه که منم بتونم برگردم سر کارم و شما هم آسیبی نبینید.