سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

هدیه آسمونی

اولین افطاری امسال!

اولین جمعه ماه رمضون آقای پرویز خاصه دوست بابا داریوش ما رو برای افطار دعوت کرده بود. موقع رفتن تو ماشین جلو پیش بابا نشسته بودی و مدام با صدای موزیک ضبط عقب و جلو می رفتی. کم کم ساکت شدی و عمیق به موسیقی گوش می دادی و درست موقع اذان که بابا رادیو روشن کرد دیدیم گردنت کج شده و خوابت برده. نیم ساعتی بعد از رسیدنمون شما بیدار شدی و طبق معمول اولش هیشکی رو تحویل نگرفتی. اما چند دقیقه ای که گذشت کم کم با همه دوست شدی و دیگه آخریا کارت به جایی رسید که دست تک تک مهمونا رو می گرفتی و می بردی توی اتاق درین تا باهات بازی کنن. خیلی بامزه بود وقتی دونه دونه به اتاق احضار می شدن و هر کدوم مجبور بودن حداقل چند دقیقه ای باهات بازی کنن و بعد با خنده...
24 تير 1392

مهمونی خاله حدیث و مشکات کوچولو!

چه می کنه این پسر من با دلبریاش! و این کلید قصه ها داشت. تا جایی که مجبور شدیم روش چسب بچسبونیم دانشمند کوچولوی من در حال کشف جزئیات کاغذدیواری وقتی پسرم الکترونیک رو به کارتون ارجحیت می ده!   یعنی اینقدر به این لباسشویی گیر داد که حدیث بالاخره دلش سوخت و قرار شد موقع رفتن بده با خودمون ببریم. اما نداد! موقع برگشتن با هم پیاده رفتیم تا میدون هلال احمر که بیان دنبالمون. اونجا هر برگی که پیدا می کرد می خواست بندازه توی استخر و چون فواره ها آب می پاشیدن حسابی خیس شد. طوری که وسط میدون مجبور شدم لباساشو عوض کنم. بعدشم با دایی ایمان و حمیدرضا محمدی و مهدی کریم نیا دوستای دایی ایمان...
18 تير 1392

خانه اسباب بازی

امروز برای اولین بار و برای فقط 5 دقیقه پسرمو خاله های خانه اسباب بازی رو تنها گذاشتم. تا حالا نشده بود بجز خونه مادر بزرگها جای دیگه ای تنها مونده باشه. داشت سرسره بازی می کرد و وقتی من خداحافظی کردم که دارم می رم، رفت بغل یکی از خاله ها. اما وقتی رفتم سوپرمارکت و خرید کردم و برگشتم صداش توی سالن پیچیده بود که می زد به در و مامان مامان می کرد. بعدم با دوستش نشستن و به به خوردن! اسم دوستش هم آنیا بود و در مقابل سبحان خیلی احساس بزرگی می کرد. ...
18 تير 1392

دمپایی!

گل مامان علاقه زیادی به پوشیدن دمپایی بزرگترا داره!   لازم به توضیحه که حضرتعالی ظهرا با یه بادی تو خونه می گردی! اینم بالکن خونه مامان جون که توش حسابی آب بازی می کنی و هر روز که من می رم دنبالت لباسای خیستو می بینم! ...
16 تير 1392

خلاقیت در گریز از خانه!

بابا رفت بیرون و من یادم رفت درو قفل کنم. چند دقیقه بعد صدای درو شنیدم. تا رسیدم دیدم یه بسته پوشک که گذاشته بودم جلو در تا برات ببرم خونه مامان جون رو گذاشتی زیر پات تا بتونی درو باز کنی و بری دنبال بابا! ...
16 تير 1392

تلخ و شیرین

همه روزهای بزرگ شدن پسرم شیرین نیست! مثل این یکی دو روز که اتفاقای تلخ میفته! افتادن از پله و لیز خوردن توی حموم! دلم کباب شد وقتی دیدم پیشونی گلم کبود شده و درد می کنه. بمیرم الهی کلی گریه کرد و من فقط بغلش کرده بودم و نوازشش می کردم. حتی وقتی بهش شیر دادم هم داشت هق هق می کرد. اما اون گریه شوزناک خیلی زود تموم شد و نفش مامان معصومانه خوابید! امروز هم که برده بودمش حموم و از شوق آب بازی توی حموم دوید و باز لیز خورد و زد زیر گریه! البته آب بازیاشو کرده بود و داشتیم میومدیم بیرون! اما طفلی آخرش براش خوب تموم نشد.
13 بهمن 1391