سبحانسبحان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

هدیه آسمونی

دنا!

امروز با هم رفتیم خونه مامان جون. بابا جون و دایی ایمان می خواستن برن بیرون و شما هم بهونه گرفتی که می خوای بری بیرون. منم که دیدم اینطوریه رفتم لباس بپوشم که ما هم بریم بیرون. اما تا من حاضر شم دیدم شما رفتی جلو خونه همسایه روبرویی و داری با دخترشون دنا که یکماه با شما تفاوت سن داره، حرف می زنی. بهت تعارف کردن و شما هم با روی باز پذیرفتی. فکر کردم درو که ببندن بهونه می گیری و برمی گردی. اما در رو هم بستن و خبری نشد. هیچ بیتابی نکردی. منم با خیال راحت رفتم خریدای استخرتو کردم و برگشتم و شما هنوز هم مونده بودی. بالاخره اومدم دنبالت و با چندین بار صدا کردن آقای قاهری بالاخره تشریف آوردین و ما رو هم تحویل گرفتین!
27 تير 1392

بیمارستان

امروز یهو بابا صبح خبر داد که هم ماشینو باید ببریم برای گارانتی اش و هم ساعت 3 بریم بیمارستان برای آلرژی شما! فقط دویدیما! شما که ماشالله توی راه رفت به نمایندگی خوابیدی و تا خواستن ماشینو ببرن بیدار شدی و تا دلت بخواد شیطونی کردی. بعد هم که اومدیم بیمارستان و چون طرح زوج و فرد بود و نمی تونستم ماشین ببرم سوار تاکسی شدیم. طبق معمول آقای بازرس در داشبورد تاکسی رو باز کرد و یه ماشین قرمز اونجا دید. خدا رو شکر همون موقع رسیدیم و فرصت نشد دستت بگیری والا پس گرفتنش کار من یکی که نبود. اما تا پیاده شدیم شیون و زاری راه انداختی که اون سرش ناپیدا. وقت دکتر داشتیم و من زیر اون آفتاب که تا مغز سرو می سوزوند بغلت کردم و تند تند رفتم سمت اطلاعات و...
26 تير 1392

ماجرای "ایمان:

تقریبا یکماه پیش با هم رفته بودیم حموم و نمی دونستم تو چرا هی می گی ایمان. چون کلا توی حموم گل ناز مامان خیلی از خودش صدا درمیاره باورم نمی شد که داری اسم دایی رو می گی. از حموم که بیرون اومدیم منو آوردی کنار کمدت و به عروسکی که مامان جون از مشهد برات آورده بود اشاره کردی. مامان جون این عروسک رو از مشهد برات آورده بود تا با خیال راحت هرچقد دلت می خواد تو چشماش انگشت کنی. آخه انگشتتو می کنی تو چشم ما و می پرسی چیه؟ خلاصه من عروسکو بهت دادم و گفتم سبحان این کیه؟ گفتی ایمان. باز پرسیدم بازم گفتی ایمان. ارنجا بود که من باورم شد که داری می گی ایمان. الانم می گی دایی ایمان. روز اول ماه رمضون دایی بعد افطار رسید خونه و می خواست بره لباس عوض...
26 تير 1392

چیلس!

این کلمه همون شیره! نوشتم تا بدونی به شیر می گفتی چیلَس! مث شیر است! اوایل دایره رو می گفتی دایَه. بعدش شد دایره و الان وقتی ازن می پرسیم این چیه می گی دایَست! یعنی دایره است. اما بیضی گفتنت خوردن داره: ئِژم! E'jem! همه آرمهای پراید توی خیابون رو هم نشون می دی و گوشزد می کنی که بیضی هستن!  
24 تير 1392

اولین بیسکویت درست کردن سبحان و مامان

خیلی وقت بود می خواستم توی خونه بیسکویت درست کنم اما نمی شد تا اینکه بالاخره دیروز دیدم هم چیز داریم و دست بکار شدم. سبحان مامان هم بعد از ظهرا بهانه بیرون می گیره و چون هنوز هوا خیلی گرم بود بهترین فرصت بود تا به بهانه بیسکویت توی خونه سرگرمش کنم. چون می دونستم پسر کنجکاو من طاقت نمیاره و می خواد به همه چیز دست بزنه اول از همه دستای کوچولوی نفسمو شستم و دونه دونه مواد رو توی غذاساز ریختم. شما هم ایستاده بودی و با دقت نگاه می کردی و هر از گاهی چند قدم عقب می رفتی تا دید بهتری داشته باشی. گاهی هم می اومدی جلو وبهانه چیزی رو می گرفتی. خلاصه خمیر آماده شد و نشستم رو زمین تا شما هم ببینی. شما هم خمیرو از دست من گرفتی و می خواستی ورزش بدی ک...
24 تير 1392

کیه؟ من

امروز که رفته بودیم خونه مامان جون، شما طبق معمول رفتی از پشت دراور یه آینه بزرگنما آوردی و هی پایه شو که دایره است می چرخوندی. بعدشم خودتو توش نگاه می کردی. ازت پرسیدم سبحان کیه تو آینه؟ شما هم جواب دادی من! الهی فدای اون شیرین زبونیات ماماااااااااااااااااااااان! حدیث رو هم کاملتر می گی. تا جمعه شب فقط می گفتی "ادی" اما امروز دیگه کامل می گفتی "ادیث"
24 تير 1392